• شماره 2971 -
  • 1402 دوشنبه 11 دي

مقام عشق

فرشید، جوانی ۲۵‌ساله دانشجوی ممتاز ترم آخر کارشناسی ارشد حسابداری صنعتی یکی از دانشگاه‌های دولتی تهران است. از دو‌سال‌قبل در شرکت بزرگی مشغول بکار گشته و با دقّت و انضباط کاری توانسته نظر مدیران شرکت را به‌خود جلب نماید. او تنها فرزند خانواده‌ای نسبتاً مرفه از بالای شهر است. پدرومادرش با ایجاد همه امکانات لازم، پسری مؤدب، مهربان و موفق در امور تحصیلی بار آورده‌اند که در بین اقوام و اطرافیان نمونه است. از مدتی‌قبل با فرشته، دانشجوی دختری آشنا شده که از دختری متین، بسیارزیبا، آرام، خوش‌رو و علاقه‌مند به رشته تحصیلی‌اش اقتصاد است. دوستی فرشید و فرشته کم‌کم عمیق‌تر و به علاقه‌مندی قلبی و عشق تبدیل شد. روزها می‌گذشت و رفته‌رفته فرشید احساس کرد می‌تواند در کنار فرشته زندگی قشنگی را شروع کند و خوشبخت شود. روزی در منزل با مادرش تنها بود که مادر به او گفت: «پسرم تو به‌لطف خدا شغلی آبرومند داری و طبقه بالای این خونه هم که خالیه؛ اگه پسر خوبی باشی و به حرف مادرت توجّه بکنی کم‌کم وقتشه که برات آستین بالا بزنیم و برای آینده‌ات فکری بکنیم». فرشید که گویا از این حرف مادرش بدش نیامد، لبخندی زد و گفت: «مامان جون، فرمایش شما درست ولی آیا برام کسی رو زیر سر دارید؟» مادر گفت: «خودت چی؟ تو دانشگاه و محل کار و دوروبرت دختری‌که لایق تو و خانواده ما باشه سراغ نداری؟» فرشید قدری سکوت کرد. مادر گفت: «از چشمات یه چیزایی می‌خونم. من و بابات برای خوشبختی تو روز‌شماری می‌کنیم. اگه می‌خوای ما رو خوشحال کنی بیا و ازدواج کن، هم تو از تنهایی درمیایی هم ما به آرزومون می‌رسیم». فرشید لبخندی زد و از دوستی خودش با فرشته برای او گفت. مادر گفت: «از اون عکسی نداری که من بینیم؟». فرشید گفت: «به من اجازه نداده ازش عکس بگیرم». مادر که انگار عروس ایده‌آلش رو پیدا کرده گفت: «مادر جون این خیلی خوبه که یه دختر این‌قدر برای خودش ارزش قائل بشه که آلت دست فضای مجازی نشه». دو سه روزی گذشت. جمعه حدود ظهر، فرشید و مادرش در یکی از فروشگاه‌های زنجیره‌ای مشغول خرید بودند که اتفاقاً فرشته هم برای خرید رفته بود. فرشید جا خورد و به مادرش گفت: مامان فرشته است. او جلو آمد و به فرشید و مادرش سلام کرد. به هم معرفی شدند و مادر که شیفته قد و بالا و چهره قشنگ و بشاش و متانت فرشته شده بود با خوش‌رویی و شوق تمام با عروس آینده‌اش روبه‌رو شد. موقع خداحافظی فرشید گفت: «ما تو رو می‌رسونیم» و فرشته قبول نکرد و گفت: «راهتون خیلی‌دور میشه. جمعه‌ها بی‌آرتی خلوته و من راحت میرم، خیلی متشکرم». از هم جدا شدند. در راه مادر فرشید که ذوق‌زده شده بود گفت: «آفرین به این سلیقه. هزار ماشا‌ءالله هیچی کم نداره. هم خوشگله هم خوش‌صحبت». فرشید اضافه کرد: «هم آروم و هم خوش‌قلب». مادر گفت: «پسرم چرا معطلی خودت با فرشته جون قرار خواستگاری رو بذارین». با گوشی همراه شماره‌ای گرفت و شروع کرد: «آقا برات خبر خوش دارم. پسرمون برای آینده‌اش یه فرشته پیدا کرده، چنددقیقه‌قبل تو فروشگاه دیدیمش. چه دختر نازی. همه‌چی‌تموم. قدبلند، زیبا با‌ادب و چهره‌ای شاد». کم‌کم به منزل نزدیک شدند. مادر دل تو دلش نبود. فردای آن‌روز فرشید با فرشته تماس گرفت و اجازه خواست با پدرومادرش به ملاقات خانواده او بروند. فرشته گفت: «با مامان و بابام صحبت می‌کنم و بهت خبر میدم». روز یکشنبه فرشته به فرشید گفت: «برای پنجشنبه عصر منتظرتون هستیم» و آدرس دقیق منزلشان را هم داد خیابان ولیعصر نرسیده به راه‌آهن ... پنجشنبه شد. فرشید به‌اتفاق والدین با یک سبد گل زیبا و جعبه شیرینی به منزل فرشته رسیدند. مادر و پدر فرشته با روی باز و خوشحالی به‌استقبال مهمانان آمدند. خانه‌ای نقلی و تمیز که خیلی منظّم و باسلیقه تزیین شده بود و محل زندگی فرشته پدرومادر و خواهر کوچک‌ترش بود. پدر زحمت‌کش فرشته سال‌هاقبل توانسته بود به‌کمک وام اداری این خانه را برای آسایش خانواده‌اش خریداری کند. فرشته مشغول پذیرایی بود و خواهرش هم کمک می‌کرد. خانه‌ای پر از صفا و صمیمیت و عشق بود، مادر فرشید به همسرش گفت: «بهتره همین‌امروز صحبت‌ها‌مونو کنیم و خواستگاری رو انجام بدیم». پدر موافقت کرد. همه به خوشی دورهم بودند چای و شیرینی صرف می‌کردند. پدر فرشته با پدر فرشید از قدیما می‌گفتند و مادرها هم با هم درد دل می‌کردند. دل تو دل فرشید و فرشته نبود. دو جوان عاشق شروع یک زندگی صمیمانه و عاشقانه را لمس می‌کردند که ناگهان مادر فرشید با صدایی بلند گفت: «بلند شید بریم. اینجا جای ما نیست، نباید میومدیم ... فرشید از رفتار مادرش تعجّب کرده بود و مادر مصمم به رفتن و به همسرش می‌گفت آقا پاشو بریم». فرشید هر چه می‌پرسید: «مامان چی شده؟» مادرش پاسخی نمی‌داد. فرشته هاج و واج به اطراف نگاه می‌کرد و غمی بزرگ را حس می‌کرد. پدرومادرش هم گیج شده بودند و زبانشان بند آمده بود. خانواده فرشید رفتند و فرشته غرق در بهت و حیرت ماند. در راه فرشید رانندگی می‌کرد. لحظاتی گذشت. بالاخره سکوت را شکست پرسید: «مامان چی شد که یک‌دفعه این‌طور کردی؟» مادر با عصبانیت گفت: «پسرم این دختر باباش تو غسالخونه بهشت‌زهرا کار میکنه. میدونی یعنی چی؟ یعنی مرده‌شوره که برای ما نیومد داره و من رضایت نمیدم». مادر فرشید بدون‌توجه به اینکه با این کارش چه ضربه‌ای به دو جوان عاشق زده، مانع خوشبختی پسرش شد و احساسات قلبی پاک و خالصانه فرشته را هم در آتش خودخواهی و خرافات سوزاند.
سعادت الله گلزار

ارسال دیدگاه شما

روزنامه در یک نگاه
هفته نامه سرافرازان
ویژه نامه
بالای صفحه