گفتوگو با رضا عطاران
همان بهتر که خودت باشی!
مصطفی رفعت / ستارههای یکشبه زیاد داریم و البته ستارههایی که در دوران افول و نبود رقیب، پا گرفتهاند یا ستارههایی که بهرغم تلاشهای پیوسته، دیرهنگام و در یک درخشش ناگهانی به نامهای مطرحی در کارهای تصویری بدل شدهاند. بعضی ستارهها هم نان اعتبار موهای سفیدشان را میخورند و در جایگاه یک پیشکسوت عنوان ستاره را یدک میکشند. البته معنای «استار» با تعاریفی اینچنین منافات دارد و دستکم در عرصهی بازیگری آنهم سینما، یک ستاره چهرهی محبوبیست که نهتنها هنرش را بهشکل خوبی عرضه میکند، بلکه تضمینی برای گیشه است. با این تعریف، رضا عطاران یک پدیده است. او در زیباییشناسی بصری یک چهره در قاب تصویریا همان کلوزآپ، آن جاذبههای لازم را ندارد که بگوییم بهخاطر چهرهاش مطرح شده است. از سویی، در دورهای بهعنوان یک هنرپیشهی پرفروش وارد فهرست گیشهسازها شد که رقبای قدرتمندی در هر دو شکل آثار طنز و جدی در کنارش حضور دارند. او یکباره هم پا نگرفته که بگوییم از دستهی ستارههای یکشبه است و در طی سالهای طولانی تواناییهایش را تثبیت کرده است. شباهتی هم به ستارههایی ندارد که بعد از 40سالگی با یک اثر خاص و بهواسطهی کلیت آن اثر و نام کارگردانش، بیشتر شناخته شدهاند، چون سالهاست طعم موفقیت، چاشنی کارهایش بوده است و البته این ویژگی خاص را دارد که هم در بازیگری و هم در کارگردانی، آن سطح خوب از موفقیت را تجربه کرده است و شاید بتوان گفت در این زمینه یک استثناء در سینمای ماست. عطاران متولد 20 اردیبهشت 1347 و در آستانهی رسیدن به 50 سالگی است. او در مشهد به دنیا آمده و اگرچه برای ادامهی تحصیل در رشتهی طراحی صنعتی دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران به تهران آمد، اما بهرغم علاقه به رشتهی تحصیلیاش، به بازیگری، فیلمنامهنویسی و کارگردانی روی آورد. عطاران کارش را در دههی 60 و در تاتر مشهد با مرحوم حسن حامد شروع کرد که این همکاری تا مرگ حسن حامد در سال ۱۳۷۱ ادامه داشت. آشنایی او با مهران مدیری در یک نمایش باعث شد تا به جمع «ساعت خوشی«ها بپیوندد و استارت کار کمدیاش زده شود. «سیب خنده» شروعی برای کارگردانی هنریاش بود که با «کوچه اقاقیا» جدیتر شد و با مجموعههای «خانه بهدوش» و «متهم گریخت» به اوج رسید. عطاران با «خوابم میآد» کارگردانی سینما را آغاز و با «ردکارپت» همه را غافلگیر کرد، هرچند سیمرغ را برای بازیگری در «طبقه حساس» به کارگردانی کمال تبریزی گرفت.
لطفا مرا جدی بگیرید!
من نقش آدمهایی که کمی بلاهت دارند را دوست دارم. این آدمها آنچنان که باید جدی گرفته نمیشوند، درحالیکه زاویهی نگاهشان به دنیا و آدمهایش جالب است. گاهی در نقشهایی که بازی کردهام شخصیتی بود که بهنظر میآمد زرنگی خاصی در رفتار و حرفهایش هست و شاید به باور عموم یک فرصتطلب واقعی باشد، اما من یک آدم را به شکل رو نشان دادم و نخواستم او را چندلایه به تصویر بکشم. آدمهایی از ایندست، پیچیدگی ندارند و تمام آنچه میگویند و انجام میدهند، بدون هیچ ویرایش و سانسوریست که خب ممکن است بیادب، سودجو و گستاخ هم دیده شود، اما واقعی هستند.
بیعدالتی و سهم نداشتههایمان!
اینکه بعضی اوقات همهی ما احساس میکنیم مورد بیعدالتی واقع شدهایم، طبیعیست. برای مثال، فکر میکنیم اگر قرار بود همهچیز به اندازهی مساوی تقسیم شود، بیشک حق ما بیشتر از این چیزی است که داریم. البته این نگاه شخصی و قضاوت شخصی ماست، وگرنه شاید اصلا اینطور نباشد. ما همیشه هنگام قیاس کردن خودمان، کمبودها و نداشتهها را میبینیم و به داشتههایمان توجهی نمیکنیم. م ن از آنچه به آن رسیدهام راضی هستم. سالهاست راضی زندگی کردهام. خیلی به بلندپروازی فکر نمیکنم.
اتفاقهای تلخ در قالبهای مسخره!
زندگی یک جریان عجیب است که مدام میخواهد شما را غافلگیر کند. البته من سعی کردهام زندگی را پیچیده نبینم. آدمهایی که در کارهایم نشان میدهم هم آن پیچیدگی را ندارند و اتفاقا سادگیشان در مواجهه با پیچیدگیهای شرایط و روابط و موقعیتهاست که داتسانشان را میسازد. برای مثال، آدمی که در ردکارپت نشان دادم، حسی از درماندگی دارد. انگار با امیدی واهی زندگی میکند و میخواهد دست به هر کاری بزند تا او را جدی بگیرند. شاید در نگاه بیرونی حتی موقعیتهایی که در آنها قرار میگیرد، خنده دار باشد، اما وضعیت کلیاش خندهدار نیست. زندگی گاهی واقعا همین شکلی است، یعنی ممکن است اتفاق تلخی به شکلی مسخره برای ما رخ بدهد.
ادای وظیفه در حد یک لبخند!
من با آنچه که حالا به اسم فلسفه، یک تفکر یا هر چیزی مطرح میشود کاری ندارم، چون آدم باسوادی هم در این زمینهها نیستم، اما بهنظرم باید وظیفهی انسان بودنمان را در مقابل هم بهجا بیاوریم. شما در هر جایگاهی که هستید اگر بهنوعی با مردم سروکار دارید، باید به این مسئله که در قبال آنها مسئولیتی دارید، توجه کنید. این میتواند حتی به اندازهی یک لبخند و سلام و احوالپرسی با هسایهتان در حد یک همسایه باشد یا کارگردانی که باید برای نیاز جامعهاش کاری بسازد. کاری که آنها را سرگرم کند، چیزی به آنها اضافه کند، آنها را متوجه موضوعی بکند، آنها را شاد کند یا حتی گاهی احساساتشان را به غلیان درآورد. وقتی مردم متوجه این بشوند که شما به نیاز آنها توجه میکنید، حتما با شما همراه میشوند.
فرار از نگاه محدود کلیشه!
من دلم میخواهد حالا که این توانایی را دارم، دیگران را خوشحال کنم. شاید در کارهای سینماییام این مسئله را خیلی رعایت نکردم، اما به این معنی نیست که از آن سبک کار قبلیام کاملا دور شدهام و توجهی به انتظاری که مردم از عطاران دارند، نمیکنم. گاهی شما باید خودتان را اثبات کنید و من دوست داشتم در سینما این کار را انجام دهم. کاری که نشان دهد من عطاران هم اگر لازم باشد در ژانر دیگری میتوانم باشم. این فقط ماجرای عطاران نیست، مسئلهی تمام آدمهاییست که در نگاه کلیشهای محدود شدهاند. اگر فتحعلی اویسی یا سیروس گرجستانی امکانی برای کار طنز پیدا نمیکردند، کسی باور میکرد آنها اصلا این توانایی را دارند؟ ما به همین راحتی و با یک قضاوت از پیشتعیینشده گاهی مانع رشد کسی میشویم.
همراهی با دل و اطمینان!
نمی دانم سبک ویژه ای دارم یا نه، اما این شکل کاری است که دوست دارم. گاهی دلم میخواهد آنچه بلد هستم را در قالبهای تازه تجربه کنم. بههرحال تا کاری را انجام ندهم که نمیدانم میتوانم یا نه. در مورد بازیگری هم همین است. هرچند در بازیگری به سمتی میروم که دلم با آدمهای آن گروه یا خود نقش و کار باشد. برای مثال، در «طبقه حساس» شاید اگر کمال تبریزی یا پیمان قاسمخانی نبودند، واردش نمیشدم. شما وقتی وارد کار میشوید هیچچیزی ندارید جز اطمینان و عشقی که حضور بعضی آدمها به شما میدهند.
آدمهای محصول شرایط!
من دلم میخواهد آنچیزی که در ذهنم هست و دغدغهاش را دارم نشان بدهم. چیزهایی که هست و باید به آنها توجه کرد. برای مثال، در سریالهایی که داشتم، اختلاف طبقاتی برایم مهم بود یا مهاجرت و حتی اعتیاد! اما در کنار آنها آنچه برایم مهم بود، کنش و واکنش آدمها در مواجهه با شرایط و آدمهای دیگر است. در «بزنگاه» همه بهنوعی اهل دروغ و ریا و کلاه گذاشتن سر هم بودند، اما آن فردی که معتاد بود، تنها بهواسطهی اعتیادش اگر هر کاری میکرد «بد» بود و آنهای دیگر اصلا رفتارهایی که داشتند را زشت نمیدانستند. آدمها محصول شرایط هستند، تا جای کسی نباشیم نه حالش را میفهمیم نه از نیت کارهایش خبر داریم.
کنجکاوی برای سوژهیابی!
آدم کنجکاوی هستم، اما این حس را با سوال کردن برطرف نمیکنم. چون کمی هم خجالتی هستم. بیشتر سعی میکنم به آدمها و رفتاری که دارند و اتفاقات دوروبرم خوب نگاه کنم. وقتی به زندگی جاری کنار خودتان نگاه میکنید، متوجه میشوید که چقدر سوژه برای کار کردن هست و چه اتفاقهایی میتوانند روایت سینمایی و داستانی پیدا کنند.
لذت از زندگی با نگاهی نسبی!
من از زندگی لذت میبرم، چون جریان سیالی دارد. خیلی وقت است به این رسیده ام که زندگی گذراست و چیزی در این دنیا ماندگار نیست. همین حالا همه به واسطهی اتفاقی شما را به یاد دارند، اما خیلی راحت چند وقت دیگر در حافظهشان جایی ندارید. این کمی میتواند ناراحت کننده و کمی خوشحالکننده باشد. وقتی اینطوری دنیا را نگاه کنید، همهچیز نسبی میشود و با نگاه نسبی دیگر چیزی صددرصد شما را خوشحال یا ناراحت نمیکند.
مرزی بین خیال و حقیقت!
بازیگری برای من کاملا جدی است و با تمام عشقم روی آن کار میکنم. یعنی اگر عشقی وسط نباشد، شما تمایلی برای کار با وجود این همه مسائل حاشیهای نخواهید داشت. سینما برای من فرصتی تمامنشدنیست تا مرزی بین خیال و زندگی واقعی قائل شوم و بخواهم از تکرار خودم جلوگیری کنم.
معیار جایزه با طعم سلیقه!
جایزه گرفتن حس خوبی دارد و مهمتر اینکه شما احساس میکنید توانستهاید به بخشی از هدفی که داشتید، برسید. هیچکسی از اینکه از او تقدیر کنند، بدش نمیآید. وقتی جایزه به کسی میرسد، روی آن آدم حساب ویژهتری باز میکنیم. البته شاید بتوان اینطور هم گفت که گاهی برای آنکه به چیزی یا کسی توجه کنیم حتما باید او را در بوق و کرنا کنیم. این میتواند ناراحتکننده باشد که شما سالها کار کنید و آنجایی که انتظار توجه دارید، از شما دریغ شود. خیلیها بدون جایزه هم موفق هستند و کارشان را هم بلدند و هم خوب انجام دادهاند. گاهی چیزهایی هست که معیاری جز سلیقه ندارد. به نظرم بهترین کار این است که آنچه درست است را انجام دهی و منتظر تشویق کسی نباشی، آدمها گاهی بهراحتی شما را ناامید میکنند. همان بهتر که خودت باشی.