پروندهای برای نمایش پرفروش «میسیسیپی نشسته میمیرد»
دنیای مردانهای که هیچ نمیارزد
مصطفی رفعت
«ما شاهد ساخت یک فیلم کلاسیک بسیار بد هستیم!» همین خلاصهداستان یکخطی، مبهم و البته ترغیبکننده باعث میشود رنج احتمالی دوساعت و ۱۰ دقیقه نشستن در تالار وحدت را به جان بخری و با کمی دلگرمیهای رایج هنگام انتخاب اثری هنری از جمله اعتماد به سابقه نامهایی که در کار حضور دارند، راهی شوی... نتیجه اما خوشایند است؛ طوری که در انتها و حین تماشای آن پایانبندی باشکوه نهتنها متوجه گذر زمان طولانی کار نشدهای؛ بلکه با خودت میگویی: «میارزید!» عبارتی که این روزها پس از پایان شنیدن و دیدن و خواندن آثار هنری کمتر بر زبان میآوریم. «میسیسیپی نشسته میمیرد» مورد استقبال قرار گرفته، بسیار خوب فروخته، شاهد تمدید اجرا بوده و توجه منتقدین را به خود جلب کرده؛ اما معنایش این نیست که نمایشی بیعیبونقص است. با این حال، به خاطر تمام لذتی که در بیش از دو ساعت نصیب تماشاگر میکند، شایسته احترام است و برای تلاش جمعی همایون غنیزاده و تیم بازیگرانش باید کلاه از سر برداشت. آنچه در این کار بیش از محتوا؛ دستکم برای تماشاگر عام مورد توجه واقع میشود، شکوه صحنههاست. مجموعه عواملی چون نور، صدا، طراحی صحنه و لباسها، موسیقی و قدرت نام بازیگران به نوعی در مواجهه اولیه، بر بستر روایی نمایش میچربد و آنچه به عنوان تجربهای تازه و جذاب پیش روی مخاطبان قرار گرفته است، آنقدر پررنگ و لعاب از آب درآمده که شما را به یاد ساختار آثار Big Production سینمایی میاندازد. چند نفر هنگام تماشای اولینبار «بنهور» و «بربادرفته» و... به حرف اصلی سازندگانشان توجه کردند؟ آنچه در اینگونه آثار مواجهه اولیه را قدرت میبخشد، جاذبه بصری است و البته در ادامه با زیرکی حرف حساب خودشان را میزنند؛ هرچند این حرف حساب را نه هر مخاطبی که آنها که باید، دریافت میکنند و البته که هر دریافت و برداشتی الزاما نوع کامل و حتی دقیقی از خواستههای خالق اثر نیست و میتواند به تفاسیر هرمنوتیکی بینجامد که آن هم در مسیر درک و شهود انجامگرفته از مقوله هنر، امری بدیهی است. «میسیسیپی نشسته میمیرد» هم از این قاعده مستثنی نیست. نمایش، با جذبه اگزوتیک خود، برای تماشاگر عام نمایش ایرانی غریب، دستنیافتنی، لذتبخش و بدیع جلوه میکند و با همین جذابیت، نیمی از راهی که باید برود را میرود. پیرنگ اولیه داستان از نمایشنامهای با عنوان «ازدواج آقای میسیسیپی» گرفته شده است؛ اثری از نویسنده سوئیسی فریدریش دورنمانت با عنوان اصلی Die Ehe des Herrn Mississippi که نوشتن آن را در سال 1950 شروع کرد؛ اما بازنویسی چندینبارهاش تا 1980 طول کشید! سال 1952 بود که Hans Schweikart برای اولین بار آن را به روی صحنه برد و حدود یکدهه بعد از انتشار اولین نسخه هم، توسط کورت هافمن آلمانی، به عنوان یک کمدی خاص روی پرده سینماها رفت و در سال 1961 در یازدهمین دوره جشنواره بینالمللی فیلم برلین به نمایش درآمد. در واقع بخشی از پتانسیل «جذاببودن» در دل نمایشنامه دورنمانت وجود دارد. داستان این نمایشنامه درباره دادستانی متعصب به نام «میسیسیپی» است که در زمان فعالیت خود، 350 حکم اعدام را تصویب کرده و به قول خودش میخواهد قوانین موسی(ع) را دوباره رواج دهد. او که میداند همسرش با مردی رابطه دارد، او را مسموم کرده و میکشد. از آن سو، آناستازیا؛ زنی است که شوهرش با همسر میسیسیپی رابطه دارد. او نیز همسرش را مسموم میکند. میسیسیپی به خواستگاری او رفته و عنوان میدارد که ازدواجشان کفاره کاری است که کردهاند و از آناستازیا میخواهد از این پس، شاعد اعدامهای او باشد و روز قبل از اجرای حکم، از محکومین دلجویی کند. در این نمایشنامه شاهد حضور شخصیتهایی هستیم که هر یک خیال دارند به شیوه خود، دنیا را به جای بهتری برای زندگی تبدیل کنند؛ البته در این میان، عدهای که بیشتر به فکر امیال درونی خود هستند، شخصیتهای قبلی را نابود میکنند. همایون غنیزاده همین ماجرا را در بستری از هجو گزنده ملبروکسوار روایت میکند و بخشی از تاریخ سینما را هم در این کمدی ابزورد، به چالش میکشد. او به نوعی قواعد کمدیهای ابزورد و فارس را درهممیآمیزد و شاید حتی بههممیریزد تا حرفهای مهمتری را از زبان شخصیتهای بهنسبت پرتعدادش عنوان کند. مخاطب عامی که به تماشای «میسیسیپی نشسته میمیرد» آمده است، جذب همین آشفتگیهای جذاب و ساختار اغواگرانه اثر میشود و شاید اندکی از هزاران تماشاگری که در فروش میلیاردی آن نقش داشتهاند، اساسا میدانستهاند که کاری ابزورد را به نظاره نشستهاند. آنچه در ساختار کار خودش را به رخ میکشد، حضور کارگردان در پیشبرد اهداف اثر است. اگرچه شاید بهتر بود همایون غنیزاده نقش شبهلئون نمایش را به بازیگری دیگر میسپرد؛ اما به شکلی هوشمندانه نقش کارگردان ماجرا که دارد ابلهانهترین فیلم سینما را میسازد، برای خود برداشته است و اگر فکر میکنید چنین هالویی در تاریخ هنر هفتم وجود نداشته باید شما را به نامی چون «ادوود» ارجاع دهیم که کارگردان آثار رده B بود و حتی فیلم «نقشه ۹ از فضای خارج» ساخته او بدترین فیلم همه تاریخ لقب گرفت! غنیزاده به شکلی زیرپوستی هرچه به پایان داستان نزدیکتر میشویم، از نقش کارگردان فاصله میگیرد و کمتر دیالوگهای مداخلهجویانهاش مانند «خدای من» و «آفرین آناستازیا» در متن که بخشی از بار کمدی اثر را هم به دوش میکشد، میشنویم. انگار با زبان بیزبانی به مخاطب هشدار میدهد فرصت خندههای پرتعدادی که در زمانبندی سریع نیمه ابتدایی اثر به هر لطایفالحیلی از او گرفته بود، به پایان رسیده و حالا وقت آن است که بیشتر به لایههای درونی متن نفوذ کند تا بیشتر درک کند. ساختار فیلم با آنگونه راهرفتنهای مکانیکی که به ادعای آقای کارگردان در نمایش جزو «سبک» و «امضا»ی اوست، فضای پستمدرنی فیلم Dogville با آن چارچوبهای خطی شخصیتها به عنوان فضای حرکتیشان را به ذهن متبادر میکند و استفاده از نورپردازی خاص و طراحی لباسهایی که هم کلاسیکبودن اثر را به مخاطب القا میکند و هم فرمی کمیکاستریپوار به اثر میبخشد، ناخودآگاه باعث میشود تا مروری بر سبک متفاوت فیلم Sin City در پسزمینه ذهنتان شکل بگیرد. او حتی به شکلی رو و عیان بعضی آثار سینمایی را وارد فضای داستانیاش میکند. بادیگاردی که خودش را لئون فرض میکند یا اوبلوهه با بازی بابک حمیدیان که گریمی ماسکگونه و لباسی دیکتریسیوار دارد، از جمله همین نمادهای رویی ماجرا هستند که سینمای نوآر چند دهه را در تقابل هم قرار میدهد. گرچه اینها هیچیک در ادامه ماجرا نشانی از ابرقهرمان فضایی که از آنها برخاستهاند، ندارند و آنقدر از فضائل اخلاقی دور شدهاند که وقتی نقابهایشان را برای یکدیگر برمیدارند، نه همدیگر را شوکه میکنند و نه مخاطب را؛ گویی اینگونه سیر قهقرایی که به مرور و فیلموار شکل میگیرد، مانند حرکتی آرام و پیوسته در اندیشه و باورهای شخصیتها و تماشاگران اثر جان میگیرد و از دل فیلمی احمقانه به حقیقتی مرگبار تبدیل میشود. شاید به همین علت است که تکرار صحنههایی مشابه مانند بارش برف و شنیدن آهنگ محبوب آقای میسیسیپی به نام La Decouverte اثر لارنت ایکوئیم با آن دیالوگ دوپهلوی «سردمه» دیگر برای مخاطب خندهدار نیست. غنیزاده ارجاعات سینمایی را در نمایش خود، به شیوه خود انجام میدهد. برای مثال، دیالوگ معروف «نه زنان و نه بچهها» که شخصیت «لئون» در سکانس معرف ابتدایی فیلم «حرفهای» به زبان میآورد را با اندکی تغییر در دهان بادیگارد مطیع آقای میسیسیپی میگنجاند و «ماتیلدا»ی همان فیلم را به قوموخویش اوبلوهه تبدیل میکند. عصیان اوبلوهه در پایان فیلم و آن انفجاری که در صحنه رخ می دهد، پایانی بر ایده جهانی بهتر است که در دنیای سرمایهداری و نگاه تبعیضگرایانه شکل نخواهد گرفت. انتخاب ترک It›s A Man›s Man›s Man›s World از جیمز براون با مطلع «این دنیای مردانه مردانه بی حضور زن، هیچ نمیارزد» ریشخندی دیگر بر قواعد دنیایی است که بر اصولی نانوشته مردانه مینماید؛ اما در واقع در رویدادهای آن «همیشه پای یک زن در میان است» و زن در این اثر، محور محرک ماجراهاست؛ ماجراهایی که ریشه در نگاهی با کلیشههای رایج جنسیتی و در عین حال ابزارگونه در دنیای مردانه دارند. کمااینکه ظاهرشدن آناستازیا در آخرین حضورش روی صحنه با لباسی قرمز، مهر تائیدی بر این ادعاست که این دنیای مردانه مردانه را رنگ زنانهای به سخره میگیرد. شاید اینگونه است که قتلعام پایانی، برازندهترین پایان بر این همه باور پوچ حاکم بر زندگی در ناکجاآباد آرمانهای فردی و نه جمعی است که نه عرصه سینماست و نه عرصه نمایش؛ بلکه حقیقتی آمیخته از تراژدی و طنز است رو به تباهی...
«هیچوقت فقط یک داستان نیست که من را ترغیب میکند اثری را روی صحنه ببرم. تصاویر و موسیقیای که همراه این تصاویر در ذهنم نقش میبندند نیز محرک قوی من میشوند که البته و قطعا در پروسه عینیتدادن و به فعلدرآوردن این تصورات، دستخوش تغییرات خوب یا بد هم میشوند. برای همین نیز در نهایت با تصورات اولیه کارگردان، فاصلهای کم یا زیاد خواهند داشت. در حقیقت اینجاست که هنرمندان با هم متفاوت میشوند؛ چراکه من فکر میکنم در حیطه تصور و ایده، ما میلیونها هنرمند برتر داریم که راهی برای عینیتبخشیدن آنها یا خلق با کیفیت آنها پیدا نمیکنند، یا در آنها حوصله و کوشش کافی برای این خلق وجود ندارد». اینها بخشی از صحبتهای همایون غنیزاده در گفتوگویی است که 20 آبانماه سال جاری با نشریه «شرق» داشته و در آن، درباره نمایش «میسیسیپی نشسته میمیرد» گفته است: «ابتدا این ایده در من شکل گرفت که اگر شخصیتهای واقعی با روابط واقعی، بخواهند فیلمی با خصوصیات خودشان بسازند، آنهم بر پایه جهانی که از دریچه ذهنی خودشان میبینند و متصور هستند و آن را قضاوت میکنند، دست به چه اقداماتی میزنند. چگونه این فیلم را میسازند و در آن ظاهر میشوند؟ با خصوصیات منفی و مثبتشان در مقابل دوربین و با داستان و رمزورازهایی که حالا دیگر برای پیشبرد فیلم باید عیان کنند، چه میکنند؟ این سینما و این فیلم یک سند خواهد بود. سندی شبیه به هزاران سند دیگر که دیگران تا پایان جهان میتوانند بر اساس آنها دست به قضاوت و تحلیل بزنند و برای ساختن جهانی بهتر یا بدتر تلاش کنند». غنیزاده که در این نمایش به عنوان نویسنده، کارگردان، بازیگر و طراح لباس حضور دارد، متولد 1359 است که کارش را با نمایش «در انتظار گودو» در سال ١٣٨٢ شروع کرد. او نمایشهایی چون «ملکه زیبایی لینین» و «کالیگولا» را هم در پرونده کاریاش دارد.
سجاد افشاریان
نقش: وزیر
حالا دیگر سجاد افشاریان هم به لطف خندوانه برای عموم مردم شناخته شده است و عده بیشتری میتوانند توانمندیهایش را کشف کرده و لذت ببرند. او در نقش وزیر؛ از دلباختگان آناستازیا، در صحنههایی مانند اتومبیلی که به هواپیما تبدیل شده یا رانندگی با آناستازیا به شکل جذابی حضور دارد.
سیامک صفری
نقش: میسیسیپی
طنزی که در گویش این شخصیت وجود دارد، آنقدر حسابشده است که میتوانست به راحتی تبدیل به طنزهای سطحی شود؛ اما هوشمندی صفری در خلق زورگویی مفرح که هر زمان بخواهد میتواند مخاطب را درگیر مفاهیم عمیقتر شخصیتش کند، تحسینبرانگیز است. صدای او حتی در شلوغی صحنه هم گم نمیشود.
ویشکا آسایش
نقش: آناستازیا
قامت کشیده، صورت استخوانی با صدایی که در خاطر میماند؛ انتخابی درست برای نقطه محوری داستان که حتی از شخصیت اصلی ماجرا هم در جاهایی پیشی میگیرد. آسایش در لباسی که شخصیتهای فانتزیگونه آثار تیم برتون را به ذهن میآورد، تجربه همکاری با غنیزاده را به خوبی تکرار کرده است.
بابک حمیدیان
نقش: اوبلوهه
او به سرعت روی صحنه حرکت میکند و به همان سرعت هم دیالوگهایش را میگوید. شخصیتی که نادیده گرفته شده و دلتان به حالش میسوزد. هنگامیکه در انتهای کار بازمیگردد تا همهچیز را به آتش بکشد، به خوبی قهرمان تنهای آثار نوآر و گانگستری را در بازیاش پیدا میکنید.
داریوش موفق
نقش: سن کلود
او آنقدرها در نمایش حضور ندارد؛ اما کیفیت حضورش استانداردهای لازم را دارد و به همین علت، وقتی از سالن نمایش بیرون میآیید، حتما او را با آن عصبانیتهای غیرطبیعی که صندلی را شوت میکند یا دوست دارد شبیه به شخصیت فیلم رفقای خوب به نظر برسد، به یاد میسپارید