• شماره 1114 -
  • 1395 شنبه 25 دي

گدایی که پادشاه شد

یکی از پادشاهان عمرش به سر آمد و دار فانی را به درود گفت و به سوی عالم باقی شتافت. چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازه شهر درآید تاج شاهی را بر سر وی نهند و کلیه اختیارات مملکت را به او واگذار کنند. 
اتفاقا فردای آن روز؛ اولین فردی که وارد شهر شد گدایی بود که در همه عمر مقداری پول اندوخته و لباسی کهنه و پاره که وصله بر وصله بود به تن داشت.
ارکان دولت و بزرگان وصیت شاه را به جای آوردند و کلیه خزائن و گنجینه‌ها به او تقدیم داشتند و او را از خاک مذلت بر داشتند و به تخت عزت و قدرت نشاندند. پس از مدتی که درویش به مملکت‌داری مشغول بود. به‌تدریج بعضی از امرای دولت سر از اطاعت و فرمان‌برداری وی پیچیدند و پادشاهان ممالک همسایه نیز از هر طرف به کشور او تاختند.
 درویش به مقاومت برخاست و چون دشمنان تعدادشان زیادتر و قوی‌تر بود به ناچار شکست خورد و بعضی از نواحی و برخی از شهرها از دست وی به در رفت. درویش از این جهت خسته خاطر و آرزده دل گشت.
در این هنگام یکی از دوستان سابقش که در حال درویشی رفیق سیر و سفر او بود به آن شهر وارد شد و یار جانی و برادر ایمانی خود را در چنان مقام و مرتبه دید به نزدش شتافت و پس از ادای احترام و تبریک و درود و سلام گفت: ای رفیق شفیق!
 شکر خدای را که گلت از خار برآمد و خار از پایت به‌ در آمد، بخت بلندت یاوری کرد و اقبال و سعادت رهبری؛ تا بدین پایه رسیدی!
درویش پادشاه شده گفت: ای یار عزیز در عوض تبریک؛ تسلیت گوی آن دم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی! رنج خاطر و غم و غصه‌ام امروز در این مقام و مرتبه صدها برابر آن زمان و دورانی است که به اتفاق به گدایی مشغول بودیم و روزگار می‌گذراندیم!
پندآموز

 

ارسال دیدگاه شما

روزنامه در یک نگاه
هفته نامه سرافرازان
ویژه نامه
بالای صفحه