حکایت ملانصرالدین و دانشمند
روزی روزگاری دانشمندی به شهر ملانصرالدین وارد میشود و از مردم سراغ دانشمند شهر را گرفت و گفت میخواهد با دانشمند آن شهر گفتوگویی داشته باشد. در شهر دانشمندی نبود به همین خاطر مردم، چون کسی را نمیشناختند، او را نزد ملانصرالدین میبرند. آن دو روبهروی هم مینشینند و مردم که کنجکاو ورود آن دانشمند شدهاند، گرد آنها حلقه میزنند. ملانصرالدین و دانشمند ساکت روبهروی هم نشستند. آن دانشمند دایرهای روی زمین میکشد. ملانصرالدین با خطی آن را دو نیم میکند. دانشمند تخم مرغی از جیب درمیآورد و کنار دایره میگذارد. ملانصرالدین هم پیازی را در کنار آن قرار میدهد. دانشمند پنجة دستش را باز میکند و به سوی ملانصرالدین حواله میدهد.ملانصرالدین هم با دو انگشت سبابه و میانی به سوی او نشانه میرود. دانشمند برمیخیزد، از ملانصرالدین تشکر میکند و به شهر خود بازمیگردد. مردم شهر دانشمند از او درباره سفرش و صحبتهای که با دانشمند شهر ملانصرالدین داشته است میپرسند. دانشمند پاسخ میدهد که: ملانصرالدین دانشمند بزرگی است. من در ابتدا دایرهای روی زمین کشیدم که یعنی زمین گرد است. او خطی میانش کشید که یعنی خط استوا هم دارد. من تخممرغی نشان او دادم که یعنی به عقیده بعضیها زمین به شکل تخممرغاست و او پیازی نشان داد که یعنی شاید هم به شکل پیاز. من پنجة دستم را باز کردم که یعنی اگر پنج تن مثل ما بودند کار دنیا درست میشد و او دو انگشتاش را نشان داد که یعنی فعلاً ما دو نفریم.مردم شهر ملانصرالدین هم که گفتوگوی صامت او با دانشمند را دیدهاند از او پرسیدند که گفتوگو درمورد چه بود و او پاسخ داد: آن دانشمند دایرهای روی زمین کشید که یعنی من یک قرص نان میخورم. من هم خطی میانش کشیدم که یعنی من نصف نان میخورم. آن دانشمند تخممرغی نشان داد که یعنی من نان و تخم مرغ میخورم. و من هم پیازی نشانش دادم که یعنی من نان و پیاز میخورم. آن دانشمند پنجة دستش را به سوی من نشانه رفت که یعنی خاک بر سرت. من هم دو انگشتم را به سوی او نشانه رفتم که یعنی دو تا چشمت کور شود.