• شماره 1500 -
  • 1397 يکشنبه 3 تير

هنوز از مرنوی گربه‌ها کم نشده

امیر قربانی


چندشب گذشته و هنوز از مرنوی گربه‌ها کم نشده. همه را عاصی کردند. روی پشتِ‌بوم، لای خرت‌وپرت‌ها و درزهای بین دیوارها. همه‌جا پُرشده از صدای مرنوی گربه‌ها. هر‌شب و هرشب بدون وقفه جیغ می‌کشند. نه سرما می‌فهمند و نه گرما. شب را قبل‌از آمدن بُو می‌کشند. این‌را از برق توی چشمان‌شان می‌فهمم. برای من هم شده یه عادت. مخصوصاً شب‌های خیلی‌سرد زمستان؛ یه پام توی خانه است و یه پام توی تراس سیمانی که تنها منظره تراس مشرف می‌شود به مدرسه آجر‌قرمز قدیمی با پنجره‌های آهنی طوسی‌رنگ که جاجا زنگ زده و شیشه‌های ترک‌خورده و نیم‌شکسته که هرازگاهی با کوبیده‌شدن درهای نیمه‌باز کلاس درس، لرزه بر جان پنجره‌ها می‌افتد. سکوت شب همه توی مرنوی گربه‌ها خلاصه می‌شود که با یک جیغ می‌شکند و بعد در لاک خودش فرو می‌رود.
باریدن برف سنگین شب گذشته هم برایم علتی شده بود. آدم‌برفی مغزم را گرم کرد. شب از نیمه گذشته و برف یک‌ریز می‌بارید. تماشای باریدن برف از تراس با سکوت شب گه‌گاهی همراه مرنوی گربه‌ها بر‌جا میخکوبم می‌کرد. خوابم نمی‌آمد. سطح سفید و براق برف وسوسه‌ام می‌کرد. پارچه سفید همه‌جا پهن بود. رَدِ گربه‌ها را از جای پای‌شان روی برف بکر می‌زدم. روی لبه دیوار و قرنیزهای قندیل آویزان، تا چشم کار می‌کرد برف بود و ردِ‌پا.
خودم را وسط حیاط و کنار حوض یخ‌زده یافتم. در سیاهی شب، ماهی‌های قرمز و سیاه حوض زیر لایه یخ‌بسته با سماجت شنا می‌کردند. حالا می‌فهمم که گربه‌ها چرا دور حوض یخ‌زده پرسه می‌زدند ولی کاری از دست‌شان بر‌نمی‌آمد. گوشه حیاط کنار باغچه بهترین جای مناسب بود؛ ساکت و دنج، بدون مزاحمت. بیل را که می‌دانستم همیشه آنجاست، از زیر برف بیرون کشیدم. نیاز به یک قالب داشتم یا چیزی که بشود درونش برف ریخت. چشم چرخاندم؛ کنار حوض لب پاشویه توده قرمزرنگی نظرم را جلب کرد. تشت مسی پنهان زیر برف به‌کارم می‌آمد. دست‌به‌کار شدم. تشت را با بیل پُر می‌کردم و اضافات سطح روی برف را با دست بیرون می‌ریختم و کف‌کوب قالب می‌گرفتم و بر‌می‌گرداندم تا سطح صافش به‌رو بنشیند. بعد‌از چندین‌بار قالب‌گیری و برگرداندن توده برف رویِ‌هم؛ آدم‌برفی شکل خودش را پیدا کرد. حین ساختن آدم‌برفی حواسم به گربه‌ها بود. چند‌تایی را زیرِنظر داشتم؛ حتی بعضی‌از گربه‌ها این‌طور به‌نظر می‌رسید که با‌دقت چشم می‌درانند تا بلکه چیزی سر‌در‌بیاورند. ده،‌دوازده‌تایی گربه می‌شدند یا به‌نظرِ من زیاد می‌آمدند. کارم با آدم‌برفی تمام شد. فقط کمی ریزه‌کاری مانده بود. دوتا دکمه از روی کُتم برای چشمای آدم برفی کندم و شال‌گردنم را انداختم دور گردنش. برف یک‌ریز می‌بارید و هرازگاهی صدای منقطع مرنوی گربه‌ها فضا را می‌شکست. نزدیکی صبح را با صدای خروس در دوردست‌ها و هرازگاهی پارس سگی از پشت حصارها احساس می‌کردم. صدای مرنوی گربه‌ها با گریه بچه همسایه یکی شده بود. تشخیص صدا کمی‌سخت بود و گاهی شباهت صدا به‌حدی می‌رسید که گربه از بچه تشخیص‌دادنی نبود. دمای هوا را از قندیل شیرِآب حوض که مثل فین بچه آویزان بود، حدس می‌زدم؛ زیرِصفر. طوری‌که نوک انگشتانم کرخت و بی‌حس بود و اصلاً احساس‌شان نمی‌کردم.
نگاهی به آدم‌برفی انداختم. اندامی از صورتش جا مانده بود. جای یک دِماغ در صورتش خالی بود. عموماً دماغ آدم‌برفی هویج بود ولی آن‌موقع نه هویجی پیدا می‌شد و نه حوصله‌ای برای پیدا‌کردنش. به‌دنبالِ دماغ، محیط اطراف حیاط را از‌نظر گذراندم. چیز دندان‌گیری نیافتم. تنها جایی‌که باقی مانده بود، زیرزمین گوشه حیاط بود. طی‌کردن طول حیاط تا زیر‌زمین در برف، کمی‌دشوار بود. هرقدم که بر‌می‌داشتم، تا زانو در برف فرو‌می‌رفتم. خودم را به اولین پله زیرزمین رساندم. تشخیص پله زیر این‌همه برف، کار سختی بود؛ اما برحسبِ عادت با‌احتیاط پله‌ها را به‌سمتِ پائین رفتم. برای سهولت راه، برف روی پله‌ها را با پا به اطراف پَس می‌زدم تا‌اینکه به درب آهنی زیر‌زمین رسیدم و در‌آستانه در ایستادم. توجهی به شیشه شکسته در نکردم. دست انداختم و به‌زحمت چفت زنگ‌زده در را باز کردم. زیر‌زمین تاریک بود. کورمال‌کورمال راه می‌گرفتم. به‌ذهنم قَد نمی‌داد که چراغ زیرزمین را روشن کنم. سرما کرختم کرده بود. هرازگاهی پایم به خرت‌وپرت‌های زیرزمین گیر می‌کرد. حتی چند‌بار می‌خواستم سکندری بخورم؛ اما خودم را جمع کردم. انعکاس نور کم‌فروغ چراغ حیاط بر سطح اشیای زیرزمین، توان بینایی‌ام را بالا برده بود. باز‌شناختن اجسام کمی‌سخت و محال به‌نظر می‌رسید. به هر‌سو چشم می‌چرخاندم تا چیزی پیدا کنم. حین گشتن، لابه‌لای خرت‌و‌پرت‌ها چیزهایی می‌لولید. اولش خیال کردم شاید موش باشد. کمی دقیق شدم. صدا به‌گوشم آشنا آمد؛ صدای زیر و گرفته گربه‌هایی که لای خرت‌و‌پرت‌ها می‌لولیدند، کمی خیالم را آسوده کرد. حدسم درست بود؛ چند‌تایی بچه‌گربه از سرما به زیرزمین پناه آورده بودند. توجهی به حضور گربه‌‌ها نکردم و به گشتن ادامه دادم. هرچه‌قدر‌که می‌گشتم، میومیوی بچه‌گربه‌ها بیشتر می‌شد. سردی هوا از بخار دهان به‌وضوح معلوم بود. زیرزمین انباشته از حجم صدای بچه‌گربه بود. لحظه‌به‌لحظه حجم صدا مثل بارش برف بیشتر می‌شد. کمی دستپاچه شده بودم. کاملاً از یادم رفته بود که دنبال چه‌چیزی می‌گشتم. سَردزدی بچه‌گربه‌ها از برق چشم‌های وق‌زده توی تاریکی زیرزمین هر‌لحظه بی‌تاب‌شان می‌کرد و بیشتر لای خرت‌و‌پرت‌ها می‌چپیدند. آشوب و غوغایی بین‌شان افتاده بود و از‌ترس، خودشان را به‌این‌ور و آن‌ور می‌کوبیدند. محل تجمع بچه‌گربه‌ها لای فرش‌های کهنه بافت لوله‌شده و صندلی‌های درهم‌تلنبار گوشه زیرزمین بود. ویرَم گرفته بود که یکی‌از‌آنها را گیر بیندازم. همین‌که یکی‌شان لای فرش‌های دست‌باف لوله‌شده در‌‌حالِ لولیدن دست‌وپا می‌زد، از دُم گرفتمش و به‌سمتِ خودم کشاندم و با دست دیگرم پَس گردنش را چسبیدم تا فرار نکند. بچه‌گربه مستأصل مانده بود و کاری از دستش بر‌نمی‌آمد. همه‌چیز را رها کردم و گربه‌به‌دست به‌سرعت از زیرزمین بیرون زدم.
با پا‌گذاشتن روی پاگرد پله؛ خودم را در‌محاصره گربه‌هایی دیدم که بی‌باک مثل اجلِ‌معلق بالای سرم ظاهر شدند. حدسم درست بود؛ پدر‌ومادر گربه‌ها با شنیدن صدای بچه‌هاشان به‌سرعت خودشان را به آنجا رسانده بودند. از خشم و دندان‌قروچه گربه‌ها فهمیدم که کارم اشتباه است و باید بچه‌گربه را به‌حالِ خودش رها کنم. بارش برف شدت گرفته بود. مجالی نداشتم. همین‌که خواستم بچه‌گربه را به زیرزمین باز‌گردانم، اسیر یورش گربه‌ها شدم. خشم گربه‌ها دامنم را گرفته بود. بچه‌گربه را رها کردم و به‌ضرب، پله‌ها را یکی‌در‌میان به‌سمتِ بالا طی کردم. روی آخرین‌پله هم‌سطح با حیاط ایستادم تا تپش قلبم کمی کند شود. عرق سرد روی پیشانی کم‌کم بخار می‌شد و تب بدنم فروکش کرد. نبض گردن بچه‌گربه چسبیده به کف دستم را هنوز احساس می‌کردم که گربه سیاه بالای قرنیز، روی سرم هوار شد و زَهره دلم را ترکاند. ترس از گربه سیاه ناخودآگاه مرا به‌سمتِ حوض یخ‌زده کشاند. حین فرار، پایم سُر خورد و معلق میان زمین و آسمان با مخ خوردم لب پاشویه و زیر پای آدم‌برفی نقشِ‌زمین شدم.
قرمز و سیاه آسمان در رگه‌های سفید سحر همراه با دانه‌های درشت برف، پلک‌های سنگینم را می‌نواخت و تَر می‌کرد. مرنوی گربه‌ها در پهنه سرد برف‌آلود، فضای گیج و مبهم ذهنم را می‌انباشت و مرا به تراس سیمانی می‌برد که سکوت شب همه در سحر و افسون مرنوی گربه‌ها تا صبح امتداد داشت و خواب را از چشمان می‌ربود.

ارسال دیدگاه شما

روزنامه در یک نگاه
هفته نامه سرافرازان
ویژه نامه
بالای صفحه