یادداشتی بر نمایش «3/14»
-: کدومو بدم؟
-: همهاشو بده!
امین کردبچه چنگی
باقلاپلو با گوشت، کرمکارامل، برشی از یک پیتزا و اندکی قورمهسبزی؛ همه درکنارهم در یک بشقاب چیده شده و حتی آن شلوار تاشده در زیر این ظرف کنار این اجناس متجانس و نامتجانس و درنهایت، عدد پی. مخاطب در پله نخست، با مجموعهای روبهروست که شاید در نگاهی سطحی آنچنانکه باید معقول، منطقی و خوشایند بهنظر نمیرسد؛ اما میتوان گفت طراحی پوستر «14/3» بهقدری دقیق و درست انجام شده که درنهایت، مخاطب خشمگین و دردکشیدهای را که شاید بخشی از خویش، زندگی خویش یا اطرافیان خویش را بر روی آن صحنه کوچک دیده است، بهتفکر وامیدارد و با جهانی از چراها و چگونهها روبهرو میسازد. روایت ساده و بیتکلف این گروتسک عادی که رفتار و گفتار شخصیتهای موجود در آن، درعینِاینکه توانسته دو کفه ترازوی کمدی و درمقابلِآن، تراژدی را متوازن نگاه دارد، بهقدری بههمپیوسته و ناگسستنیست که هزارانبار مخاطب را تا لب مرز سنگین بغض در سینه پیش میبرد و او را با مُهر لبخند، دیپورت میکند. قصه با برشی از پیتزامخلوط یک زندگی زناشویی که بهظاهر و در ابتدای کار عادی بهنظر میرسد، آغاز میشود و کارگردان مصرانه منتظر است تا با درگیرکردن گوش مخاطب و قلقلکهای ریز، او را بهسمتوسویی پیش ببرد که تصور کند در تکاپوست تا مرزهایی را درنوردد؛ اما نه با درافتادن پرده نخستین حقیقت از این متن، مخاطب همچنان مصمم است مسیر را تا انتها بپیماید. نگارنده اثر، شخصیت «بهزاد» (با بازی روان حسین کشفی اصل) را در همان پله نخست برای تماشاگر بهنمایش میگذارد و درنهایت او چه بخواهد و چه نخواهد، باآنکه حالا حقیقت را بهخوبی میداند، درتلاش است تا دیالوگهای نخستین اثر را با آنچه حالا در مواجهه «ستاره» و «بهزاد» بهچشم میبیند، بسنجد و ارتباطی منطقی میان این دو قضیه بیابد. «ستاره»؛ نماینده دختران سختکوش، سختیکشیده و دغدغهمند جامعهایست که شاید بودونبود او روی صحنه هستی، وزنی برای این جامعه بهنام متمدن و نرمال ایجاد نمیکند. دختری محکم و پرقدرت که شاید مقاومت او در برابر آنچه به آن دعوت میشود، نهتنها از روی پاکی دل روشن اوست؛ بلکه درمقابل، این پرسش را در مخاطب ایجاد میکند که آیا «ستاره» درحالِدستوپازدن برای نجات از ورطهایست که برای امرارمعاش درحالِغرقشدن در آن است؟ خوی شیطانصفت «بهزاد» اما هرگز به آنکه روبهروی اوست، توجهی ندارد؛ او تنها خود را میبیند و درتلاش است به آنچه میخواهد برسد؛ حالا چه با «ستاره» و چه با دیگری؛ اما درنهایت، با پیشرفت داستان و روشنشدن قصه، سیلی محکمی میخورد که بدن مخاطب را روی صندلی میلرزاند؛ اما نه؛ او بیدارشدنی نیست. حالا مخاطب با گرهی سطحی روبهروست و این شاخ نشکسته غول بزرگ تراژدی، تنها زخمی سطحی روی پوست احساس مخاطب انداخته که او را از همذاتپنداری با «بهزاد» دور میکند و در نهایتِ هوشمندی، نگارنده اثر وجهی متمایز از آنچه مخاطب بهچشم دیده را برای او بهنمایش میگذارد. «یاسی» شاید نماینده آن قشر از دختران این جامعه است که هرآنچه کوشیده، نرسیده است و حال، تسکین درد متلاطم نرسیدنها را در ارتباط عاطفی با «بهزاد»ی میجوید که شخصیت او را تنها در آنچه بهچشم دیده است، روایت و قضاوت میکند. او شاید روحی از جان نیمهجان بهلبآمده دختران «خزانه» و «باغ آذری»ست که هیاهوی پرسروصدای جگرکیهای «میدان بهمن» را تا قهوهای براق چکمههای بلندِ چیدهشده پشت ویترینهای مراکز خرید «باغ فیض» را دویده و هنوز از نفس نیفتاده است. روایت مواجهه مخاطب با «یاسی»، روایت دلسوزی برادرانه یا خواهرانهایست که به چاشنی خشم آمیخته و درعینِحالکه از این دوگانگی عذابآور رنج میکشد، نمیتواند آب ریختهشده این لیوان شکسته را به درون بازگرداند. حالا «بهزاد» درکنارآن لیوان پر از آبمیوهای که آنرا تنها برای «او» که زنگ خانه را بهصدا درآورده، در کنار بشقاب چیپس و پفکش، نفرتی نهچندان عمیق را به مخاطب پیشکش میکند و شاید در چشمان آنان، بارهاوبارها این فریاد را میشنود که «شما کثافتا همهاتون مثل همید!» مخاطب حالا بهخوبی احساس میکند که باید از درام معقول و منطقی روایتهای روزانه قدم در جاده گروتسک پرسرعت روایتی بگذارد که هرلحظه بغض و لبخند او را در هم میآمیزد. تنوعطلبی افسارگسیخته «بهزاد» حالا تلنگری دیگر بر بلور نازک اندیشه مخاطب است که از بغض، ترک خورده. حالا «بهزاد» هم مجبور است برای نگاهداشتن آنچه در وجود میپرورد و روح را یارای مقابله با آن نیست، مخاطب را همراه با «ستاره» درون اتاقخواب بفرستد و با زبان تهدید و آن لبخند عصبی در چشمانش زل بزند و بگوید: «اگر اعتراضی داری، این بالکن خانه و این تو، بپر پائین!» «یاسی» اما همچنان درتلاش است تا با تأمل بیشتر، آنچه را تلاش کرده نام «عشق» بر آن بگذارد و شاید حالا در تردید است که این راست دروغ است یا این دروغ راست، بهعنوانِ نقطه اتکای خویش نگاه دارد؛ اما گویی یا این شخصیت در نگارش آنگونه که باید چکش نخورده و درنیامده یا در بازی آنچنانکه مطلوب مخاطب است، او را جذب نمیکند. حالا شاید دراینبرهه، مخاطب «14/3» خشکی برگوبار گلدانهای چیدهشده در پذیرایی خانه «بهزاد» و «رعنا» را ملموستر درک کند. حالا مخاطب دارد آجر سخت دیگری از دیوار ناگسستنی نفرت را میان احساس خود و «بهزاد» روی خشتی دیگر میگذارد که حرارت انگشتهای یخزده «رعنا» در میان بوران این زناشویی را روی زنگ درب ورودی آپارتمان حس میکند و سر برمیگرداند؛ اما «بهزاد» دیگر نمیتواند عشق سالیان درازش را درکنارِآن دختر بیچاره بهظاهر بزکشده روی تخت اتاقخواب «رعنایی» که تنها عشق اوست، بخواباند. «بهزاد» تنوعطلب روایت ساده «14/3» حالا برای نشاندادن تعلقخاطرش، به یگانه عشق جاودانهاش در زندگی؛ یعنی همسرش «رعنا»، مجبور است یگانه عشق دیگرش؛ یعنی دوستدخترش را، میان بوی نامطبوع بخشی از کثافتی که از رگههای شخصیتی او در زندگی مشترکش با «رعنا» از چاه توالت بیرون آمده است، تنها بگذارد و دستوپا بزند تا به «رعنا» ثابت کند که چقدر عاشق اوست. با بازشدن در و ورود «رعنا»، غباری از خستگیهای او پس از تدریس در کلاس و چهارساعت رانندگی تا خانهای که تصور میکند مأمن اوست، روی شانههای مخاطب مینشیند. خستگی، آشفتگی و درماندگی «رعنا» با بازی باورپذیر «پانتهآ مهدینیا»، حالا در جان مخاطب نشسته و گویی منتظر است تا ببیند «رعنا» درمواجههبا اینهمه تضاد چیدهشده درکنارِهم چه خواهد کرد. بازی «رعنا» در گود این زندگی بهیقین برای چسباندن تکههای کاشی فیروزهایرنگ عشقیست که پس از افتادن روی زمین و تکهتکهشدن، بخشهایی از آن گردوخاک شدند و حالا هراندازه این فیروزهایِ چشمنواز، دقیق و درست بههم بچسبد، این مرز، همچون تورم پوست، چندماه بعد از کشیدن بخیهها، زیردست حس میشود. حالا «رعنا» درتلاش است آنچه را دیده، ایمان بیاورد و مدیریت کند و شاید همین امر «ستاره» و «یاسی» را که تنها به فرار و خلاصشدن از این منجلاب میاندیشند، میآزارد. «رعنا»، با داغ سنگینی از گذشته «بهزاد» که هرازگاهی شک او را برای خیانتهای گاهوبیگاهش به چهارچوب این عشق بستهبندیشده با پِرِس خشک کلام احساسی، روبهروست و گویی تسکینی دراینمیان نمییابد. درنهایت، باید گفت آنچه از این نمایش در ذهن مخاطب خواهد ماند، تلنگرها و چراهاییست که شاید در میان بازیهای نامتوازن و کارگردانی موزون آناستکه «امیرموسی کاظمی» را میتواند به نویسنده و کارگردانی خوشآتیه مبدل سازد که از گذرگاه این تجربه عمیق، پای در مسیر ناهموار و پرپیچوخم تولید آثاری بگذارد که تنها بر استخوان تفکر شکل میگیرند.