• شماره 2367 -
  • ۱۴۰۰ شنبه ۲۹ آبان

بی‌زمانی، معاصر‌بودن و نوگرایی در اندیشه، فرهنگ، هنر و زندگی

مسلم خراسانی

کشتار کهنه و خلق نو
در گفت‌وگو با یکی از دوستان، به مطلبی اشاره شد که توجهم را بسیار به‌خود جلب کرد. او پرسید: «چرا در برخی از نوشته‌هایت، از اندیشه متفکرانی بهره می‌گیری که به دوره‌ها و ادوار پیشین تعلق دارند و آراء و نگرش‌های آنان ازمنظری، کهنه و منسوخ به‌شمار می‌آید؟» او به‌گونه‌ای غیرمستقیم به من هشدار می‌داد بهره‌گیری از چنین اندیشه‌هایی، این خطر را به‌همراه دارد که مرا به ورطه مباحث و اندیشه‌های کهنه و فرسوده بکشاند. این نگاه و حکم پیرامون خود را با چند استدلال همراه کردم. در وهله اول توجه او را به کتب و متون بسیاری که در کتابخانه‌ها و کتاب‌فروشی‌ها درمعرض فروش و استفاده قرار می‌گیرد، معطوف کردم و یادآور شدم؛ چنانچه صرفاً تقدم تاریخی یا زمانی، دلیل عقب‌ماندگی اندیشه یا تفکری باشد، می‌بایست تقریباً تمام کتاب‌های موجود دراین‌مکان‌ها را معدوم کرد یا به‌شیوه‌هایی که در تاریخ اتفاق افتاده، در آتش سوزاند؛ زیرا حرف، نگرش و نگاه چندان تازه‌ای نخواهند داشت. از‌طرفی، می‌بایست مثلاً تلاش افراد امروزی جهت برقراری دموکراسی را، تلاشی عبث و بیهوده دانست؛ چراکه اساس این تفکر در سالیان دور و در فرهنگ و اندیشه مردمانِ متعلق به یونان باستان شکل گرفته؛ فرهنگی که با رجعت دوباره به آن، مقدمه و اساس انقلاب فرهنگی و اجتماعی بزرگی به‌نام «رنسانس» یا «نوزایی» شکل گرفت. درعین‌حال، اگر رویدادها و میراث‌های دوره‌های پیش از ما، الزاماً بد، کهنه و قدیمی هستند، پس با این‌مسئله که اندیشه و تفکر فعلی ما ناشی از تقابل و مواجهه با اندیشه‌های پیشین ماست، چه‌کار باید کرد؟ می‌بایست در جست‌وجوی جهان نو، زبان نو و اندیشه نو، هر دستاورد پیشینی را در آتش سوزاند و از میان برد و حتی به ریشه‌های حیاتی خود تیشه زد؟ یا گام را فراتر گذاشت و در تجربه‌های تاریخی مشابه انسان را به‌عنوان سرمنشأ این اندیشه‌ها در کوره‌های آدم‌سوزی، خاکستر کرد؟ به‌نظرم این امکان مهیاست تا چنین تجربه‌هایی را در آتش سوزاند یا ریشه‌های حیاتی‌اش را از خاک بیرون کشید؛ اما به‌گونه‌ای اجتناب‌ناپذیر، حتی از خاکستر اندیشه، اندیشه‌ای دیگر بر خواهد خواست؛ و این ماهیتی‌ست که «اندیشه» در نگاه من دارد. درست مثل کوزه‌ای شکسته یا فرسوده که در آب خیسانده می‌شود و از آن، گِل درست می‌کنیم و دوباره به آن گِل، شکل تازه می‌بخشیم. درواقع، ما با خواندن متون به‌اصطلاح کهنه، اندیشه‌های قدیمی، فرهنگ‌های فرسوده، شیوه‌های زیست منسوخ‌شده و مواجهه با انسان‌هایی که به‌واسطه جهان‌بینی‌شان در نگاه ما منقرض شده و متعلق به عهد دقیانوس دانسته می‌شوند، این امکان را فراهم می‌آوریم که آن‌ها حیات و جانی دوباره بگیرند؛ همان‌گونه که حافظ می‌گوید: «گر‌چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر/ تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم»؛ فارغ‌ازآنکه نو، کهنه، زیبا یا زشت تلقی و توصیف شوند. همان‌طورکه گفته شد؛ ما ازطریق خوانش تجربیات تاریخی و اندیشگانی گذشته، این امکان را فراهم می‌آوریم که جانی دوباره در کالبد حیاتی آن‌ها دمیده شود؛ خوانش دوباره‌ای که الزاماً به‌معنای اسارت میان اندیشه‌ها و تفکرات کلیشه و منسوخ‌ نیست. این بازخوانی یا تکرارها، می‌تواند از نگاه بسیاری، ملال‌آور، ناخوشایند یا بی‌فایده باشد؛ یا حتی به‌عنوان نشانه‌ای از شکست نگرش، شیوه و عملکرد ما در واقعیت قلمداد شود. اینجا پرسشی مهم مطرح است: وقتی می‌گوییم در جست‌وجوی نو و تازه هستیم، اگر تمام تجربیات گذشته تاریخی و اجتماعی پیش‌از‌خود را نابود یا فراموش سازیم، چگونه می‌توانیم از امر نو، هنر نو، اندیشه، زبان و نگاه نو صحبت کنیم؟ برچه‌مبنایی می‌توان ادعا کرد، حرفی که ما به‌زبان می‌آوریم، حرفی تازه است و نکته‌ای بکر در خود نهفته دارد؟ آیا این‌امر ازطریق قیاس و مطابقت آن؛ با امور، اندیشه، هنر و رویدادهای به‌اصطلاح پیشین، کهنه، قدیمی و منسوخ‌شده صورت نمی‌پذیرد؟ بی‌شک هرفردی‌که از نو و تازه سخن می‌گوید، به‌گونه‌ای مستقیم یا غیرمستقیم کهنه و قدیمی را نیز مدنظر دارد؛ و بدون تعارف، باید اذعان کرد که تقریباً تمام پدیده‌های اجتماعی، فرهنگی، هنری و اندیشگانی که امروز در زندگی ما با عناوینی نظیرِ معاصر، امروزی، ساختارشکن یا نو مطرح می‌شوند، حاصل مواجهه آگاهانه یا ناآگاهانه با امور پیش از ما و به‌بیان دقیق‌تر، حاصل دیالکتیک میان این به‌اصطلاح کهنه و نو هستند. این امکان وجود دارد که انسانی، گذشته خود را کاملاً انکار کرده، نادیده گرفته یا به‌فراموشی بسپارد؛ اما چنین فردی، چگونه می‌تواند بگوید چه مسیری را طی کرده و آن‌را چگونه پشت‌سر گذاشته؟ انکار کورکورانه گذشته می‌تواند همان‌قدر سطحی‌نگرانه باشد که پذیرش کورکورانه آن؛ زیرا حتی فردی‌که تبر به‌دست می‌گیرد و سراغ ریشه یک درخت کهن می‌رود، یا به‌قصد رهایی و خلاصی، شعله‌ای برمی‌افروزد تا همه‌چیز را در آن بسوزاند و خاکستر کند، در دل این‌عمل به‌گونه‌ای اجتناب‌ناپذیر، ناچار و درحال‌مواجهه با گذشته است.

 

نوگرایی در نقد
جدال میان کهنه و نو، تلاش برای معاصربودن یا به‌بیانی‌دیگر، فرزند زمانه و عصر خود بودن، در عرصه نقد و نقادی نیز حضوری پررنگ دارد. منتقدان و تحلیل‌گران نیز اغلب، یک ایده و الگوی نقادی را بسیار تکرار کرده و آن‌را پیرامون تعداد بی‌شماری از آثار و متون موردبررسی خود به‌کار می‌برند: «اثر، حرف تازه‌ای ندارد؛ به چشم‌انداز تازه‌ای اشاره و جهان تازه‌ای را تصویر نمی‌کند». این دیدگاه، حکم یا الگوی نگریستن به جهان، متون و آثار فرهنگی،هنری،اندیشگانی بسیار قابل‌تأمل است؛ زیرا می‌تواند روحیه فرد را به‌گونه‌ای پرورش دهد که نه‌تنها از به‌چالش‌کشیدن دستاوردهای پیشین هراس نداشته باشد؛ بلکه به‌استقبال آن‌ها نیز بشتابد. حال پرسشی مطرح است: آیا وظیفه اثر هنری یا متن، منحصراً تصویرکردن، انعکاس و بازتاب جهان، نگرش یا شکل و محتوایی به‌اصطلاح نوست؟ اگر پاسخ آری‌ست؛ و بپذیریم که تصویر و مطرح‌کردن جهان، نگرش و اندیشه نو و نگریستن از زاویه دیدی تازه به پدیده‌ها، جوهره اصلی در خلق آثار هنری و پدیده‌های اجتماعی‌ست، دلیل تکرارهای بی‌شمار در تاریخ هنر، ادبیات، اندیشه، زندگی و اجتماع چیست؟ به‌راستی چه‌تعداد از افراد در زندگی هرروزه یا هنر خود، عمل یا گفته‌ای تازه به‌زبان می‌آورند که در زندگی، زیسته؛ گفته یا تکرار نشده است؛ یا برای اولین‌بار است ابراز می‌شود؛ یا به‌قدری نو، تازه یا ناآشناست که می‌تواند ما را ازخودبی‌خود ساخته یا موجب استحاله‌ای عمیق در ما شود؟ و اینکه، اگر ما ازمنظر همین منتقدان به مسئله نگاه کنیم، آیا این نگاه منتقدان و تحلیل‌گران، عینک و معیاری کهنه و فرسوده برای نگریستن به آثار و متون موردبررسی‌شان نیست؟ آیا استقبال از یک اثر با این زاویه دید آشنا یا به‌اصطلاح کهنه، ما را به مسیری تازه رهنمون کرده، می‌کند و خواهد کرد؟ دلیل طرح این پرسش‌ها ازآن‌روست که بسیاری‌افراد با این‌نوع نگرش و بدیهی و طبیعی تصویرکردن این نگرش و لحاظ‌کردن آن پیرامون هر پدیده و متنی، حجم قابل‌تأملی از آثار، گفته‌ها و تجربیات جهان پیرامون خود را نادیده می‌گیرند. آن‌ها چنان حق‌به‌جانب این نگرش را مطرح می‌سازند که گویی هرلحظه این امکان فراهم است یا می‌بایست در لحظه پیشین با دیده انکار نگریست یا در ویرانی آن کوشید. این‌نوع نگرش که فردی بتواند در هرلحظه خود بازنگری و تأمل داشته باشد، چشمگیر، رشک‌برانگیز و قابل‌تأمل است؛ اما پافشاری کورکورانه بر چنین نگرشی، شاید دستاوردهای مهمی که می‌توانند به‌عنوان میراثی از گذشته به ما رسیده باشند را از میان بردارد؛ زیرا در نگاه من، اندیشه‌ای می‌تواند به قرن‌ها قبل تعلق داشته یااینکه بارهاوبارها تکرار شده باشد؛ اما این‌امر دلیل بر کهنگی، نامطلوب‌بودن، معاصر‌نبودن و بی‌تأثیر‌بودن آن نباشد؛ تازمانی‌که امکان خوانش آن وجود دارد. تقسیم‌بندی جهان و پدیده‌ها و اندوخته‌های تجربی ما، به گذشته، حال، آینده، کهنه، منسوخ و نو، نگرشی قابل‌تأمل است و می‌تواند برای مقاصد تحلیلی، بررسی و شناخت پدیده‌ها به ما کمکی شایان‌توجه کند. بااین‌‌حال، نباید فراموش کرد که گفتمان‌های پیشین، گفتمان‌های حاضر و گفتمان‌های آینده، چنان می‌توانند باهم توأمان و آمیخته باشند که کشیدن مرز، محدوده و خط حائل جداکننده به‌منظور حذف یا نادیده‌گرفتن آن‌ها، می‌تواند سطحی‌نگرانه باشد. درعین‌حال، در جریان‌های هنری و فرهنگی کنونی، خوانش متون به‌لحاظ تاریخی کهن و متقدم به کمک نظریه‌ها و تئوری‌های انتقادی به‌اصطلاح امروزی و معاصر، یک پدیده مرسوم و رایج است. بررسی اشعار و آثار مولانا و حافظ و شاهنامه فردوسی ازمنظر جهان‌بینی پست‌مدرن، انگاره‌های فمینیستی و نظریه‌های قدرت و روان‌شناسانه؛ نمونه‌های آشنایی از این پژوهش‌هاست. درواقع، گویی انسان امروز، هر نگاه و نگرش تازه‌ای کشف و سعی می‌کند داشته‌ها و میراث‌ گذشته خود را از زاویه‌ای تازه، مورد کنکاش و بررسی دوباره قرار دهد. او، ویژگی‌های جهان تازه کشف‌شده خود را حتی در متون قدیمی که ظاهراً کهنه و منسوخ‌شده‌اند نیز دنبال می‌کند. این‌گونه پژوهش‌ها، درعین‌حال‌که رابطه‌ای فعال و پویا میان گذشته و حال برقرار می‌سازد؛ به‌گونه‌ای ضمنی، نوعی بازگشت به گذشته و تکرار مکررات است؛ تکراری که درعین‌حال شاید بتواند ازطریق پنجره متفاوتی که به‌روی ما می‌گشاید نگاه ما را چنان حساس و تیزبین سازد که حتی در پدیده‌های ظاهراً بی‌ارزش، منسوخ و ازمدافتاده، جهانی خاص و متمایز کشف کنیم. فارغ‌از‌این، دراینجا پرسشی مهم مطرح است: آیا ما تنها ملزم به نگریستن به جهان پیرامون و گذشته ازمنظر نگرش‌هایی هستیم که در دوران ما مطرح شده و مرسوم و باب می‌شوند؛ یااینکه این امکان را نیز داریم که ازمنظر گذشتگان و جهان‌بینی آن‌ها نیز به جهان پیرامون خود بنگریم؟

 

تمایز
تمایزداشتن به ما کمک می‌کند که انتخاب کنیم؛ چراکه برای انتخاب‌کردن، ناچاریم به‌گونه‌ای پدیده‌ها را از یکدیگر جدا و منفک سازیم و میان آن‌ها تفاوت قائل شویم؛ بنابراین، به‌تجربه یا براساس ضرورت، نیاز و منافع خود، چیزی را خوب یا بد، خوشایند یا ناخوشایند، اخلاقی یا غیراخلاقی، درست یا نادرست، زشت یا زیبا و کهنه یا نو درنظر می‌گیریم. ممکن است گفته شود درصورت نداشتن متر و معیار و تمایز قائل‌نشدن میان خوب و بد یا کهنه و نو می‌بایست رفتار گذشتگان را که اکنون از نگاه ما وحشیانه، بدوی، نادرست و غیرانسانی و اشتباه است را دوباره تکرار کنیم؛ بنابراین، ما ناچار به این ارزش‌گذاری‌ها هستیم و نمی‌توان بدون هیچ مرزبندی مشخصی، همه‌چیز را پذیرفت و با آن همراه شد. دلیل طرح این‌موضوع، نه حذف چنین دیدگاه یا نگرش‌هایی از گستره مطالعاتی ما؛ بلکه پرداختن به این‌مسئله است که اندیشه به‌اصطلاح نوگرا نیز وقتی تنها یک الگوی ثابت را رعایت کرده و پیش می‌گیرد، می‌تواند در سیکل یا مداری بسته گرفتار شود؛ ‌طوری‌که راه و مسیر شکل‌گیری اندیشه‌ها، شکل‌ها و ساختارهای متمایز زیستن را مسدود سازد. در نوگرایی؛ چه در فرهنگ، اندیشه، هنر، ادبیات و سایر ساحت‌های زندگی اجتماعی، مواجهه با سنت‌های پیش از ما یا هم‌زمان با ما اجتناب‌ناپذیر است. درعین‌حال، برای من به‌عنوان یک ادراک‌گر، دیگر جدال میان نو و کهنه مطرح نیست. در نگاه من، تقدم و تأخر تاریخی،زمانی الزاماً به‌معنای کهنه یا عقب‌افتادگی یا نوبودن پدیده‌ها یا متن‌ها نیست؛ بلکه مواجهه ما با تمایزها و تفاوت‌ها و خوانش آن‌هاست که اهمیت قابل‌تأملی دارد. تفاوت‌داشتن و متمایزبودن، الزاماً به‌معنای برتربودن، والابودن یا نیک و زیبابودن نیست؛ چراکه امکان خوانش و بررسی متونی که حتی انگاره‌ها و جهان‌بینی متفاوتی با جهان‌بینی ما دارند و از نگاه ما مطرود، مردود و بی‌مایه تلقی می‌شوند نیز می‌تواند به تولید و بازتولید متن‌ها یا فرهنگ‌هایی بینجامد که حتی در ذهن و روی کاغذ نیز غیرقابل‌تصور و ناممکن می‌نمایند. همچنین، نباید فراموش کرد که خوانش یک پدیده، فرهنگ یا متن و مواجهه و گفت‌وگو با آن، الزاماً به‌معنای پذیرش آن پدیده، خوب، زیبا یا نو قلمداد‌کردن آن پدیده یا تلاش برای ترویج آن پدیده نیست. پس چنانچه ما تمایل داریم فرهنگ کنونی انسانی می‌تواند از آنچه در نگاه ما، بدوی، وحشی، کهنه، عقب‌مانده و منسوخ است عبور کند، باید زمینه‌ای برای این عبور فراهم سازیم؛ زیرا درصورتی‌که ما نیز راه و مسیر گفت‌وگو و خوانش را روی آن‌ها ببندیم، نه‌تنها نخواهیم توانست چشم‌اندازی برای تغییر و دگرگونی آن‌ها فراهم سازیم؛ بلکه ممکن است دوباره خود با چنین پدیده‌هایی مواجه شده یا در خلق و تولید آن‌ها نقش داشته باشیم.

 

اندیشه بی‌زمانی و بی‌مکانی
درست مثل گیاهان، هر جغرافیا و آب‌وهوای فرهنگی، امکان روییدن اندیشه خاصی را فراهم می‌کند؛ اما اندیشه دارای یک نوع بی‌زمانی و بی‌مکانی خاص است که آن‌را از سایر پدیده‌ها متمایز می‌سازد. بی‌زمانی که اجازه می‌دهد مثل توده‌های آب‌وهوایی و ابرها از سرزمینی به سرزمین دیگر نقل‌مکان یا هجرت کنند. مسئله اندیشه، چیز دیگری‌ست: اندیشه برای رستن و بارور‌شدن به خاک و آب و باد و آفتاب نیاز ندارد. محیط امن و شرایط مطلوب و بستر حاصلخیز نمی‌شناسد؛ حتی در بی‌توجهی نیز جوانه می‌زند و پا می‌گیرد، حتی در خشک‌سالی بار می‌دهد، حتی در انزوا، حتی در خشونت، حتی جهل و ناآگاهی، مستعد رویش اندیشه هستند. البته اگر نخواهیم مثل کهنه و نو، اندیشه را به خوب و بد تقسیم کنیم و آنچه را موردتوجه ما قرار می‌گیرد اندیشه بکر و ناب و آنچه را در تمایز با آن قرار دارد را جهل و نادانی معرفی کنیم. سوزاندن انسان در کوره، تاریخ طولانی حبس، زندان، اسارت، بردگی و کشتار نیز نتوانسته جلوی رویش اندیشه را بگیرد.

 

سنت، نوسازی-نوآوری، انقلاب
انقلاب و دگرگونی، یک امر زمانمند است. به‌سختی می‌توان گفت به‌راستی یک تحول چشمگیر بتواند دریک‌لحظه اتفاق بیفتد. ازاین‌رو، شاید در اینجا، فروپاشی یا فروریختن، تعابیری باشند که بهتر است به‌جای واژه انقلاب به‌کار بست؛ زیرا بعد از فروریختن بنیان‌ها و شکستن ساختارها، با گذر زمان و عملی‌شدن ایده‌ها و اندیشه‌هاست که مشخص خواهد شد انقلاب یا دگرگونی اتفاق افتاده یا خیر. ازاین‌رو، انقلاب‌های اجتماعی که انسان تجربه کرده یا تجربه خواهد کرد، می‌تواند در آغاز بیشتر یک فروپاشی و ویرانی عظیم باشد تا تحول و دگرگونی بزرگ. در هر جامعه و فرهنگی باتوجه‌به سلایق و جهان‌بینی‌های موردنظر آن جامعه، پدیده‌ها، شکل‌ها و ساختارهای کهنه نیز شکل گرفته یا پابرجا می‌مانند و به بقای خود ادامه می‌دهند. یکی از این ساختارها، خانواده است؛ ساختاری که در‌عین دگرگونی‌هایی که در تاریخ بشر داشته، در پاره‌ای جوامع، به‌شکل کم‌وبیش کلاسیک و سنتی خود پابرجا مانده و موردتوجه قرار می‌گیرد. بنیانی که برای شکل‌دادن و حفظ آن کماکان تلاش و اقدام‌های قابل‌تأملی صورت می‌پذیرد؛ هرچندکه ازمنظری، با تقدس و احترام پیشین به آن نگریسته نمی‌شود. از دلایل عمده اهمیت و ماندگاری بنیان یا ساختار خانواده که گذر زمان نیز نتوانسته آن‌را از میان بردارد، برآورده‌شدن نیازهای عاطفی، جسمانی و تضمین بقا و حیات افراد و جامعه است. از‌این‌منظر، خانواده، نوعی ماشین زادوولد راه‌اندازی می‌کند؛ ماشینی که نیازها و مقاصد فوق‌الذکر را برآورده می‌سازد. ظاهراً مکانیسم عملکرد خانواده در زاد و تولید انسانی، یک تکرار است؛ تکراری که علاوه‌بر امکان بقا و لذت برای ما، امکان تداوم و نوسازی میراث‌ها، سنت‌ها و تفکرات متقدم‌تر از ما را نیز فراهم می‌سازد. بی‌شک، دست‌کشیدن از زادوولد به‌عنوان امر تکراری، کهنه و پیشینی، می‌تواند عاملی برای تهدید حیات بشر بر روی کره زمین تلقی شود؛ تکراری که سخت موردتوجه تمام جوامع در کل ادوار قرار گرفته و باعث می‌شود تا هر تولد و نوزادی، امری تازه، نو یا شادی و انگیزه‌ای برای زیستن با خود به‌ارمغان آورده یا حداقل نوید آن‌را ببخشد؛ چراکه تا انسانی نباشد، اندیشه و تفکری نیز باقی نخواهد ماند. هرچندکه ممکن است، تعداد زیادی از افراد، انسان و این تولد را امر و پدیده‌ای تکراری و آشنا نیز توصیف کنند. اینکه بشر بتواند بنیان‌ها و ساختارهای این‌چنین ماندگار یا بی‌زمان را زیرورو سازد یا به‌طریقی از میان بردارد یا بازنگری اساسی و چشمگیری در آن‌ها لحاظ کند، می‌تواند منجر به شکل‌گیری انسانی تازه در عرصه هستی و کره خاکی شود؛ انسانی‌که دغدغه‌هایش با دغدغه‌های کنونی ما تمایز و تفاوتی چشمگیر داشته باشد. انقلابی که شاید بسیاری‌افراد، در پس تکرار این زادوولد انسانی، مثل یک آرزو، آن‌را جست‌وجو و دنبال می‌کنند

ارسال دیدگاه شما

روزنامه در یک نگاه
هفته نامه سرافرازان
ویژه نامه
بالای صفحه