درباره رمان «باتلاق شنی»
«کرین» در یکی از زاغههای شیکاگوی کثیف پرجنبوجوش و پرشتاب بهدنیا آمده بود. پدر «هلگا» قماربازی بود که مادر مهاجر سفیدپوستش را ترک کرده بود. «هلگا» حتی تردید داشت والدینش باهم ازدواج کرده باشند. «نلا لارسن»؛ رماننویس آمریکایی بهعنوان پرستار و کتابدار نیز فعالیت داشت. او که چند رمان و چند مجموعهداستان کوتاه منتشر کرد، اگرچه تولیدات ادبیاش اندک بود؛ اما توسط معاصرانش بهرسمیت شناخته شد. در قرن بیستم؛ وقتی مسائل مربوط به هویت نژادی موردمطالعه قرار گرفت، علاقه به نوشتن در او بهجریان افتاد. آثار او موضوع مطالعات آکادمیک متعددی بودهاند و اکنون او را بهعنوان «نهتنها رماننویس برتر رنسانس هارلم؛ بلکه بهعنوان شخصیتی مهم در مدرنیسم آمریکایی» موردتحسین قرار میدهند. آمریکای اوایل قرن بیستم ازلحاظ پذیرش مسائل نژادی و زنان، تفاوتهایی با آمریکای کنونی داشت. جهان دراینزمینه تغییر کرده و امروزه جهانِ آزادتری را تجربه میکنیم و اگرچه اینمسائل حذف نشده؛ اما تا میزان زیادی نسبتبهگذشته پذیرفته شدهاند. احترام امروزه جوامع به رنگینپوستان و زنان برای تلاشهای افرادی نظیر «لارسن» است که جهان داستانیِ خود را وقف اینموضوعات کردهاند. علاوهبر «باتلاق شنی»؛ از دیگر آثار او میتوان به «نقاب» اشاره کرد که قصه جذابی دارد: آمریکا؛ دهه ۱۹۲۰. «آیرین» و «کِلر» زنان دورگه آفریقاییتبارند که درظاهر نشانی از سیاهپوستی در خویش ندارند. این دو همبازیِ دوران کودکی، پسازسالها بیخبری از هم، اتفاقی یکدیگر را ملاقات میکنند. «کلر» بهلطف ظاهر بلوندش، خود را سفیدپوست جا زده و با مردِ سفیدپوستِ ثروتمند؛ اما متنفر از سیاهان، ازدواج کرده است. او که درابتدا برای استفاده از مزایای سفیدپوستی چنین نقابی گذاشته، اکنون خواهان برداشتن نقاب و بازگشت به جماعت سیاهپوستان است؛ پس هرگاه شوهرش به سفر میرود، مخفیانه به جمع سیاهپوستان میآید. در میهمانیهای شبانه هارلم و جشنها و مراسم سیاهپوستان، همه مجذوب چهره زیبا و شخصیت دوستداشتنی «کلر» میشوند و رابطه او با دوستان و شوهر سیاهپوست «آیرین» صمیمانه میشود. پسازچندی سوءظنی زندگی «آیرین» را به جهنم تبدیل میکند. آیا بناست «آیرین» سرانجام از اضطراب دردآور هفتههای گذشته رها شود یا اضطرابی بیشتر و بدتر در راه است؟ «باتلاق شنی» نگاه متفاوتی به لایههای زندگیِ بخشی از سیاهپوستان در آمریکا دارد. در بخشی از کتاب میخوانیم: ذهنش وقتی به پناهگاهی که مذهب دراختیارش گذاشته بود، بازگشت. تقریباً آرزو کرد که کاش این پناه تنهایش نگذاشته بود. توهم بود. آری؛ اما بهتر بود، بسیاربهتر از این واقعیت هولناک. مذهب، بهرغم همهچیز، فواید خود را داشت. قدرت درک را کرخت میکرد. از زندگی عریانترین واقعیتهایش را میزدود. مخصوصاً برای فقرا -و سیاهان- فواید خود را داشت. برای سیاهان. سیاهپوستان؛ و هلگا بهایننتیجه رسید که این همانچیزیستکه کل نژاد سیاه در آمریکا دچار آن است. این ایمان احمقانه به خدای سفیدپوستان، این اعتقاد کودکانه به جبران کامل همه بدبختیها و محرومیتها در «جهان دیگر». اعتقاد راسخ ساری جونز به اینکه «تو اون دنیا همه پاداش میگیریم» به یادش آمد؛ و ۱۰میلیون آدم درست بهاندازه ساری از این اطمینان داشتند. چقدر خدای سفیدپوستان به اینکه اینقدر خوب آنها را دست انداخته بود میخندید! هلگا کرین دورگهای تحقیرشده بود اما چیزی درونی، نوعی احساس نیرومند و ناکاویده وفاداری به نیاز ذاتی نژادشان بهزیبایی، به او میگفت که رنگهای روشن برازنده هستند و آدمهای تیرهپوست باید زرد، سبز و قرمز بپوشند مشکی، قهوهای و خاکستری برای آنها ویرانگر است و درواقع مایههای درخشنده پنهانشده در زیر پوست تیرهشان را نابود میکند، یکی از زیباترین صحنههایی که هلگا در تمام عمرش دیده بود، دختر سیاهپوست تیرهای آراسته به پیراهن نارنجی روشن بود، از خود پرسید چرا هیچکس کتابی باعنوان تقاضایی برای رنگ نمینویسد؟ این مردم با صدایی بلند درباره نژاد وراجی میکردند، درباره بیداری نژادی، درباره غرور نژادی و بااینحال دلانگیزترین جلوههایش عشق به رنگ، لذت حرکات ریتمیک، خنده بیآلایش و بیاختیار را سرکوب میکردند. سازگاری و طراوت و سادگی همه ضروریات زیبایی معنوی این نژاد بودند که آنها برای نابودکردن نشانشان میدادند ...