دلارام...
آتنا اکبری
تو آنسوی پنجرهای آفتاب گردان؛ میتابی، میگردی، مییابی و رسوا میکنی و من آفتابگردانی در خانه ماندهام. تو رنگ، رنگ، رنگ و من نبارانی که بغض فروخوردهایست در گلوی ابری. میباری تو، کویر تشنهایام من که تشنهتر میشوم. کبوتریام من که از اتفاق، پنجرهای را گذشته است و تو راه بازگشت با پروازی دوبارهای. تو آسمانی و من، کبوتری که دوباره و دوباره جستوجویت میکنم.