کد خبر:
291398
| تاریخ مخابره:
۱۴۰۰ دوشنبه ۲۵ بهمن -
10:47
سخن مدیرمسئول
وقت آن است به فردا برسیم
علیاکبر بهبهانی
ایران و بهخصوص اهواز، هنوز در شوک یک قتل فجیع بهبهانه ناموسپرستی و غیرتکشیست و هنوز سخن از نوع قتل و جداکردن سر از تن یک دختر 17ساله است که نامش غزل بود و باوجودیکه زندگی را دوست داشت، علیرغم میل باطنیاش، با زندگی، غزل خداحافظی خواند. امروز بنا دارم برای اینقبیل قتلها، کندوکاوی فرهنگی داشته باشم. اولاً هیچفردی با سرشت آدمکشی بهدنیا نمیآید و خالق یکتا، دوست ندارد مخلوقش گمراه شود؛ به جنون متوسل شود و قتل کند و بعد هم به آن افتخار کند و در شهر و محله جار بزند که من غزل را کشتم؛ من ناموس دارم؛ من غیرت دارم و چون همسرم به بیراهه رفت، سرش را از تنش جدا کردم! درنتیجه بهجرئت میتوان گفت که قاتل اصلی غزل، فرهنگ حاکم بر افکار یک قبیله یا قوم از تبار کشورمان است که به ایرانیبودن خود بسیار افتخار میکنند و این قوم یا قبیله، هزارانسال است که در دل کشورمان قلبشان برای ایران میتپد و با وجود ایرانیبودن، به عربی تکلم میکنند و درنتیجه باید گفت که قاتل، یک ایرانی عربزبان است که رسوم و عقاید بازمانده از دهها قرن گذشته، همچنان بر فکرش حاکم است و در زندگی شهره، به غیرتکشی و ناموسپرستی هستند. این باور با خون آنان عجین است و متأسفانه یا خوشبختانه بیتغییر مانده است. اینان مسلمانانی هستند که تفاخر به شیعه میکنند و اغلب مولای متقیان را مولی و مقتدای خود میدانند. جشنها و اعیاد و بهسوگنشستن را از بقیه طوایف و قبایل ایرانزمین، بیشتر پاس میدارند؛ اما اگر به قسمتهای استقرار اینان در اهواز توجه کنیم، میتوان بهجرئت گفت که مناطق اقامت آنان نسبت به سایر قسمتهای شهر اهواز، پیشرفتی بسیار کندتر دارد و هنوز بسیاری از آنان بهزحمت آب آشامیدنی بهدست میآورند و در مواقع بارانی، محله آنان را بهسرعت سیل میگیرد و تا درون خانههای محقرشان آب و گل مینشیند؛ درنتیجه بازهم علاوهبر سکون فکری ایننوع قبایل، دولتها هم بهعلت عدمتوجه کافی به آنان بهنوعی مقصر هستند. حالآنکه اگر در مناطق عربنشین خوزستان، حتی توجه بیشتری از بقیه مناطق استان صورت گیرد، راه صواب را بهخوبی طی کردهایم. اگر مدارس و معلمین اینمناطق با دقت انتخاب شوند، بهراحتی میتوان فرموده مولای متقیان؛ حضرت علی(ع) که فرموده است؛ فرزندان را مطابق با زمان تربیت کنید، بهکار گرفت. اینمناطق پذیرش بهروز شدن را دارند و بهراحتی فرهنگ و باور آنان تکامل مییابد تاجاییکه دیگر فردی برای تنبیه همسرش که در باور امروز شریک زندگی مردش است، اقدام نکند و جان او را نگیرد. درچنینصورتی دیگر فرد خطای همسرش را که باید قانون تعیین کند، شخصاً اجرا نمیکند و خود را محق هم نمیداند. گناه اصلی را باید متوجه خانواده غزل و همسرش دانست که اجازه ندادند او دوران رشد را بهدرستی سپری کند و شاید در باورشان با آن عقاید خشک و محکم نمیگنجید که اگر در سن 12سالگی، او را به عقد پسرعمویش دربیاورند، چه عواقب ناگواری دارد؛ یعنی دورانی را که فرزندشان باید کودکی کند و بازیهای ایندوره را تمرین کند که شاید یکی از بازیهای دوران 12سالگیاش، تمرین برای زندگی در کنار همسر است، او را موظف به وظایف همسرداری میکنند؛ اما با کمال تأسف، غزل ایندوره کودکی را طی نکرد، او را بهبهانه بزرگشدن، شوهر دادند و او در دوران کودکی بچهدار میشود و درنتیجه حتی با داشتن فرزند، فکر فرار از کشور او را احاطه میکند و در یک نیمهشب، توسط یک شیاد آدمفروش گول میخورد، بچه و همسر را رها میکند و شبانه به خارج فرار میکند؛ چراکه در سن 16 و 17سالگی مغز او هنوز گنجایش انجاموظیفه بهعنوان یک همسر را ندارد. باید برای رسیدن به فردای بهتر و بدون درد و رنج و قتل و کشتار، یک بیت از شاعر معاصر خانم سروناز بهبهانی را تکرار کنیم؛ «وقت آن است به فردا برسیم».