آخرین خبرها
خبرهای پربیننده
جوامع و میراث‌های فرهنگی ریشه‌دار
کد خبر: 270783 | تاریخ مخابره: ۱۴۰۰ يکشنبه ۲۸ شهريور - 08:15

با تحلیلی کوتاه بر موقعیت کنونی افغانستان؛

جوامع و میراث‌های فرهنگی ریشه‌دار

در کودکی با کشت‌و‌کار آشنایی اندکی پیدا کردم. در باغ کوچکی که داشتیم، خاک را شخم زدم و با آجرهای مورب، کرت‌های کوچکی برای کاشت سبزی و گل درست کردم؛ اما وضعیت محوطه سبز چمن‌ها کمی فرق داشت. خاک آنجا کمی خشک‌تر و ناهموارتر بود و رویش انبوه و نامنظم علف‌های هرز منظره ناخوشایندی به آنجا می‌داد؛ بنابراین، تصمیم گرفتم ابتدا علف‌ها را کوتاه کرده، لایه‌های روییِ خاک که علف‌های هرز در آن ریشه داشتند را جدا کرده و به‌جای‌آن علف‌های هرز، تکه‌های علف‌های منظم دست‌چین‌شده را که از جایی دیگر تهیه می‌کردم قرار دهم تا بعد از آبیاری، فضای خالی میان آن‌ها با علف منظم، یکدست و صاف پُر شود. من توانسته بودم لایه‌های رویِ خاک را با خاک حاصلخیز و بی‌آفت جایگزین کنم؛ اما لایه‌های زیرین و عمیق خاک که از دسترس من دور بودند، آنچه را در لایه‌های رویی انجام داده بودم، بی‌ثمر گذاشت. بعدازمدتی، دوباره علف‌های هرز، محوطه سبز چمن‌ها را گرفتند و حتی روی علف‌های یکدست خزیدند و منظره آنجا را دوباره مخدوش ساختند. برای غلبه بر چنین اتفاقی می‌بایست که خاک کهنه را تا لایه‌های عمیق‌تری با خاک تازه و حاصلخیز عوض می‌کردم. بی‌شک این‌کار در ذهن من می‌گنجید و میسر بود؛ اما از توان جسمانی و امکانات مادی و ابزارهایی که بدان‌منظور لازم بود، محروم بودم. البته اگر از کسی کمک می‌خواستم نیز چندان موردتوجه قرار نمی‌گرفت؛ چراکه برای آن‌ها همین‌که یک فضای سبز شکل گرفته بود، کافی به‌نظر می‌رسید. اینکه علف‌های هرز ریشه می‌دواندند نیز در‌ نظر آن‌ها طبیعی و زیبا به‌شمار می‌آمد و بیش‌ازحد نظم‌بخشیدن به فضای باغ، در نگاهشان، روح طبیعی باغ را از آن می‌ستاند و خرج و زحمت بیهوده بود. من به تجربه و مطالعه فهمیدم یا می‌بایست در جدال دائمی و همیشگی با آفت‌ها و رویش علف‌های هرز باشم، یا از آفت‌کش‌ها بهره می‌گرفتم که بخش زیادی از انرژی و قدرت خاک را می‌گرفت یا ناچار، طبیعت خاک را می‌پذیرفتم و اجازه می‌دادم آنچه من کشت می‌کنم، با رویش علف‌های هرز درآمیزد. به‌بیانی بهتر، مفهوم علف‌های هرز را فراموش می‌کردم و آن‌ها را به‌عنوان یک گیاه که با طبیعت خاک همخوان است، می‌پذیرفتم. گیاهی که مثل گیاهان موردتوجه من اجازه رشدو‌نمو در خاک موردنظر را دارد؛ هرچند، برای من ناخوشایند و نامطلوب است. من همچنین می‌توانستم به‌مرورزمان تعادلی میان به‌کارگیری آفت‌کش، دانش باغبانی و جایگزین‌کردن خاک برقرار سازم که حضور این گیاهان ناخواسته، به‌حداقل میزان ممکن رسد که این‌امر نیازمند صرف وقت، انرژی و هزینه مستمر و قابل‌تأمل بود. البته، من یک انتخاب دیگر نیز داشتم؛ اینکه کشت در آن خاک کهنه را فراموش کنم یا محلی دیگر برای آن‌کار انتخاب کنم یا خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنم را به مقصد خانه‌ای دیگر ترک کنم که نه غیرممکن؛ بلکه بیشتر شبیهِ یک خیال‌پردازی کودکانه می‌نمود؛ زیرا این‌امر مستلزم اجماع خانواده بود که احتمالاً آن‌ها این پیشنهاد را رد می‌کردند و جدی نمی‌گرفتند.
در پاره‌ای جوامع، میراث‌های گذشته چنان ریشه‌دار و تنومند هستند یا اراده و دانش افراد برای بازنگری، خوانش و احتمالاً تغییر، دگرگونی یا کنار‌گذاشتن آن‌ها چنان ضعیف و ناکافی‌ست که باآنکه افراد ظاهراً خواسته بزرگی درراستای تغییر و دگرگونی آن‌ها از خود نشان می‌دهند و ابراز می‌دارند؛ اما چنین تغییری در واقعیت اتفاق نمی‌افتد یا همواره به‌تأخیر و تعویق می‌افتد یا سرعت، میزان و کیفیت آن تغییرات تا‌حدی‌ست‌که می‌توان آن‌را نادیده گرفت و هیچ انگاشت. حتی شاید مثل توپی که به هوا می‌اندازیم، بعد از خوردن هزاران چرخ، دوباره به نقطه قبلی خود بازگردد؛ چیزی شبیه آنچه بسیاری‌افراد معتقد هستند که در افغانستان کنونی درحال‌شدن است. معتقدم که موقعیت کنونی در سرزمین افغانستان یک نقطه‌عطف تاریخی بسیار‌مهم نه‌تنها برای مردمانی که در‌این‌جغرافیا زیست می‌کنند؛ بلکه در تاریخ بشر به‌شمار می‌آید. نقطه‌ای که مرکز تلاقی و انباشت چکیده‌ای مهم از سرگذشت بشر تا امروز است که می‌تواند دوباره تکرار شود. پس قصد دارم به خوانش این موقعیت بپردازم و آن‌را از زوایای مختلف موردبررسی و تحلیل قرار دهم.
اول باید خاطرنشان سازم که ملیت، مرزهای جغرافیایی، فرهنگ و آداب‌ورسوم، معمولاً یک قوم را از اقوام و جوامع دیگر متمایز و جدا می‌سازد؛ پس اتفاقی‌که اکنون میان مرزهای افغانستان درحال‌رخ‌دادن است، به مردمان این سرزمین، انتخاب‌ها و عملکرد خود آن‌ها بازمی‌گردد. به‌بیانی ساده، آنچه مردم افغانستان درحال‌تجربه‌کردن آن هستند، ناشی و متأثر از عملکرد خود آن‌هاست؛ اما در نقطه‌ای دیگر، حضور چشمگیر نیروهای نظامی و فرهنگی کشورها از ملل مختلف در افغانستان حاکی‌از‌آن‌است‌که آنچه در افغانستان حاکم و جاری‌ست، تنها برخاسته از اراده مردم این سرزمین نبوده و خواست و اراده دولت‌ها یا حکومت‌ها و اقوام دیگر نیز در آن نقش داشته است. این‌امر می‌تواند چندمعنای مهم داشته باشد: اول‌اینکه، مردمان این سرزمین نگاه ملیتی و ناسیونالیستی به مسائل و جامعه خود ندارند؛ بلکه رویکردی صرفاً انسانی درپیش گرفته‌اند؛ ازاین‌رو، مرزهای فرهنگی و جغرافیایی خود را آگاهانه نادیده گرفته و باز گذاشته‌اند و از انسان‌ها فارغ از نژاد و فرهنگ برای آنچه خواست آن‌ها بوده، کمک و یاری می‌گیرند. دوم‌اینکه، آن‌ها دانش، اراده و توانایی و قدرت کافی برای عملی‌کردن خواسته‌ها و آمال موردنظر خود را نداشته و ناچار به بهره‌مند‌شدن از حمایت و کمک دیگر جوامع و اقوام بوده‌اند. سوم‌آنکه، مردم افغانستان چون برنامه و اراده‌ای برای خروج خود از شرایط نامطلوب نداشته‌اند، یک نیروی خارجی به‌منظور کسب منافع موردنظر خود وارد مرزهای این کشور شده و در کنار برآورده‌شدن خواسته‌ها و آمال موردنظر این نیروی خارجی، منافع و آمال موردنظر مردم افغانستان نیز برآورده شده؛ اما نیروی خارجی بعدازآنکه به آنچه مدنظرش بوده دست یافته، از مرزها خارج می‌شود؛ اما مردم افغانستان، چون اراده، قدرت، دانش یا شاید علاقه‌ای برای حفظ شرایط موردنظر خود را ندارند، دوباره به شرایط پیشین بازمی‌گردند. منظور از بازگشت به شرایط پیشین، الزاماً به‌معنای انتخاب آن شرایط نیست؛ اما هنگامی‌که هیچ‌گونه مقاومت یا تلاش و عملکردی برای جلوگیری از این بازگشت صورت نمی‌پذیرد، مسلماً علت و دلایل مهمی در پس این‌رویداد نهفته است.
ازآنجاکه افغانستان، خود دارای نیروی نظامی و ارتش است، پس انتظار می‌رود که این نیروها ازطریق مقاومت، نبرد و مواجهه نظامی با نیرویی که قصد تصرف شهرهای افغانستان را دارد، از آرمان و خواسته موردنظر خود و مردمان افغانستان دفاع و پاسداری کند؛ اما اینکه نیروی مهاجم، بدون کمترین مقاومتی تمام شهرها را به تصرف خود درمی‌آورد، می‌تواند حاکی‌از‌آن‌باشد‌که این نیروها نه انگیزه، نه آرمان و نه برنامه‌ای برای این مقاومت ندارند و درعین‌حال در مقابل نیروی مهاجم ترس داشته و خود را ناتوان و ضعیف می‌بینند یا می‌خواهند برای کشوری که هیچ‌گونه ارزشی برای آن‌ها ندارد، بیهوده جان خود و افراد بی‌شماری را تسلیم مرگ نکنند؛ یااینکه این نیروها در هماهنگی کامل با نیروهای مهاجم هستند و آگاهانه و با توافقی از‌پیش‌‌معین، خود را از مسیر پیش‌روی آن‌ها کنار کشیده‌اند. درعین‌حال می‌توان چنین استنباط کرد که نیروی نظامی حاضر ارتش افغانستان چنان غیرمتخصص و جنگ‌ندیده است که به‌راستی نمی‌داند درچنین‌شرایطی باید چه عملکردی پیش گیرد یا شاید چنان شناخت دقیقی از نیروی مقابل خود دارد و می‌داند دوباره جوی خون به‌راه خواهد افتاد و ویرانی که بعدازسال‌ها پشت‌سر گذاشته‌اند، دوباره سرزمین آن‌ها را در بر خواهد گرفت؛ بنابراین، بسیار هوشمندانه تصمیم گرفته‌اند جلوی کوچک‌ترین ویرانی و مرگ‌ومیری را بگیرند و با نیروی مخالف و مقابل خود به گفت‌وگو و اشتراک‌نظر برسند و از رجعت به جنگ‌های خونین و ویرانی‌های تجربه‌شده دور بمانند. از‌این‌منظر، مردم و ارتش افغانستان بسیار انسانی عمل کرده‌اند و پذیرفته‌اند که حتی نیروهایی که ازمنظر آن‌ها نوعی خشونت و ددمنشی در رفتار را پیش گرفته‌اند نیز بخشی از این فرهنگ و سرزمین به‌شمار می‌آیند و نمی‌توان آن‌ها را حذف کرد و نادیده گرفت و از میان برداشت؛ چراکه چنین رویارویی با آن‌ها می‌تواند چرخه خشونت را ادامه‌دارتر و ماناتر سازد. به‌بیانی، آن‌ها پذیرفته‌اند باید به‌جای فرار، مهاجرت، جنگ و خونریزی یا حذف دیگری؛ با پذیرفتن دیگری و گذشته این سرزمین، به اشتراک‌نظر برسند تا اقوامی با نگرش‌ها و جهان‌بینی‌های مختلف و متمایز در صلحی انسانی درکنارهم به زیست و زندگی ادامه دهند؛ صلحی که در آن مذهب، فرهنگ، گذشته، زبان، ملیت، آرمان‌ها، باورها و عقاید به‌عنوان خط و مرز جداکننده عمل نمی‌کنند. از‌این‌منظر، عملکرد مردم افغانستان و ارتش آن می‌تواند ستودنی، بسیار پیشرو و مثال‌زدنی باشد.
اما نیروی مقابل، بعد از بازگشت، معتقد است تغییر خط‌مشی داده و شیوه‌ها و عملکرد گذشته خود را کنار گذاشته و در آن بازنگری کرده؛ بااین‌حال، در‌این‌بازگشت نشانه‌هایی وجود دارد که ادعای آن‌ها را کم‌رنگ می‌سازد و نقض می‌کند. درست است که در‌این‌تصرف، کشتاری در‌حد نبردهای پیشین رخ نداده؛ اما آن‌ها پیشروی و تصرف خود را نه با گفت‌وگو و دست‌های خالی؛ بلکه با سلاح و تفنگ انجام داده‌اند. ازطرف‌دیگر، آن‌ها خواهان تمامی قدرت هستند و در‌عین‌اینکه اعلام می‌کنند هر‌کس آزاد است آن‌چنان‌که می‌خواهد عمل کند، اعلام کرده‌اند که بناست طبق آموزه‌های اسلامی کشور را مدیریت و اداره کنند. این تعیین خط‌مشی، نشان می‌دهد می‌بایست از مفهوم آزادی، آنچه با نگاه آن‌ها همخوان است، مدنظر قرار گیرد؛ پس به‌نظر می‌رسد که آزادی که آن‌ها از آن سخن می‌گویند تنها در چهارچوب آنچه آن‌ها تعیین، تعبیر و تفسیر می‌کنند تحقق خواهد پذیرفت. درعین‌حال آن‌ها اعلان امان و نوعی عفو عمومی کرده‌اند که افراد از هرگونه گزند، آسیب و تهدیدی در‌اَمان هستند؛ و این گفته، بار معنایی چندی دارد: اول‌اینکه، می‌توان نشان از این داشته باشد که آن‌ها تغییر کرده‌اند و دیگر قصد تکرار عملکردهای پیشین خود را ندارند؛ اما در لایه بعدی می‌تواند نشان از اقتدار و تسلطی داشته باشد که آن‌ها برای خود قائل‌اند. به‌بیانی، آن‌ها چنان خود را مقتدر می‌دانند که به‌عنوان یک قانون‌گذار، تنها خواسته‌های خود را بیان می‌کنند؛ پیش‌از‌آنکه با طرف مذاکره‌کننده مواجهه‌ای داشته باشد. در اینجا، می‌توان چنین استنباط کرد که منظورشان از گفت‌وگو، مکالمه‌ای‌‌ست که گفت‌وگوکننده، خواسته‌‌ها و جهان‌بینی موردنظر آن‌ها را مورد‌تائید و پذیرش قرار دهد؛ زیرا کسی‌که قائل به گفت‌وگوست، می‌بایست در گفت‌وگو خط‌مشی‌ها را مطرح و پیرامون آن به توافق و اشتراک‌نظر برسد. همچنین، نوع مواجهه نیروی تازه‌بازگشته با مقاومت «احمد مسعود» و حامیان او که به‌سمت نبرد مسلحانه پیش می‌رود، می‌تواند حاکی‌از‌آن‌باشد‌که برخلاف ادعای آن‌ها، محور مواجهه با افراد و گروه‌ها، براساس گفت‌وگو و آزادی در ارائه آراء و اندیشه نبوده؛ بلکه مثل نمونه‌های بی‌شمار تاریخی، آن‌ها نیز تاب تحمل حتی یک نیروی مخالف را ندارند و احتمالاً پیشنهاد آن‌ها برای گفت‌وگو و توافق بیشتر به‌معنای تسلیم‌شدن و پشت میز مذاکره نشستن برای پذیرش بی‌قیدوشرط، شرایط و پیشنهاد‌هایی‌ست که آن‌ها ارائه خواهند داد.
در‌این‌میان، پاره‌ای از مردم افغانستان که بدون هیچ‌گونه مقاومت خاصی تَن به‌نوعی تسلیم در برابر نیروهای بازگشته داده‌اند؛ درحالی‌که از آن‌ها انتظار می‌رفته برابر این بازگشت مقاومت و ایستادگی نشان دهند، حمایت کشورها و ملیت‌های پیرامون افغانستان را که اشتراکات فرهنگی، زبانی و مذهبی با مردمان افغانستان دارند از نیروی تازه‌بازگشته، عاملی برای قدرت‌گرفتن آن‌ها و سقوط افغانستان معرفی می‌کنند. کشورها و ملت‌هایی که مذاکره و گفت‌وگو را با نیروی بازگشته غیرممکن ندانسته و معتقد هستند که ریشه‌های قومی، فرهنگی، مردمی و مذهبی آن‌ها می‌تواند موجب شکل‌گیری صلحی پایدار میان اقوام مختلف افغانستان و همچنین در منطقه شود.
مردم افغانستان، مثل کودکی بی‌دفاع، چشم به حمایت یک بزرگ‌تر، یا یک حامی یا ناجی یا نیروهای بشری و سرزمین‌های دیگر دارند؛ گویی به‌راستی هیچ اراده و توانی برای رویارویی با نیروی بازگشته در خود نمی‌بینند. آن‌ها ملتمسانه تقاضای یاری و حمایت می‌کنند و پیشاپیش با مرور خاطرات و تجربیات گذشته به سوگواری روزهای آینده خود و افغانستان نشسته‌اند. درصورتی‌که از آن‌ها انتظار می‌رود انرژی و توان خود را صرف اقدام برای برون‌رفت از این‌شرایط سازند، تعداد زیادی از آن‌ها، گریز و فرار و عدم‌رویارویی با نیروی بازگشته را انتخاب کرده‌اند؛ همان رویکردی که رئیس دولت افغانستان برگزیده است. در طرف دیگر، نیروهای ارتش افغانستان قرار دارند که گویی چنان بستگی با نیروی خارجی داشته‌اند و چنان آن‌ها را از خود می‌دانسته که تنها‌گذاشته‌شدن توسط آن‌ها، گویی باعث فروپاشی ذهنی و روانی آن‌ها شده و آن‌ها‌که گویی موردخیانت واقع شده‌اند یا مثل گروهان یا ارتشی که فرمانده یا مغز متفکر خود را از دست داده باشد، بی‌هیچ کنش چشمگیری خود را از مسیر نیروی بازگشته کنار کشیده‌اند.
در نگرش‌ها و تحلیل‌های انجام‌شده پیرامون این‌شرایط در افغانستان، تعداد زیادی از افراد و در بسیاری محافل جهانی، از بازگشت چیزی‌که از میان رفته بوده یاد می‌کنند؛ اما پرسش اینجاست که آیا به‌راستی آن‌چیز، از میان رفته بوده است؟ اگر چنین است، چگونه چنین تسلط و تصرفی در کوتاه‌ترین زمان ممکن توسط آن‌ها صورت می‌پذیرد. بیشتر به‌نظر می‌رسد نیروی بازگشته نه‌تنها از میان نرفته؛ بلکه تنها متفرق و غیر‌منسجم شده؛ اما از خروج نیروی بااراده‌ای که برابر آن‌ها مقاومت و ایستادگی نشان می‌داده، استفاده کرده و دوباره نوعی یکپارچگی و اتحاد میان خود و حامیانش به‌وجود آورده؛ عملکردی که مردم افغانستان به‌دلایل و علل متعدد از انجام آن سرباز زده‌اند یااینکه آن‌را کماکان با امید یک کمک خارجی به‌تأخیر انداخته‌اند و می‌اندازند.
باید نکته‌ای مهم را خاطرنشان ساخت و آن اینکه شاید ما و جامعه جهانی از مردم افغانستان انتظاری بیش‌ازحد داریم و انتظار ما مثل این‌است‌که از کودکی نوپا بخواهیم آنچه یک فرد بالغ و بزرگ‌سال از عهده آن برمی‌آید به‌انجام رساند و این ما هستیم که می‌بایست بپذیریم که افغانستان، هنوز در شکل زندگی تازه خود، کم‌تجربه و همچون کودکی‌ست که برای روی پا ایستادن نیازمند حمایت و پشتیبانی بیشتر است. اگر چنین مسئله‌ای را بپذیریم، باید به روانشناسی جمعی برای مردمان این سرزمین نیز بپردازیم که چگونه چنین روحیه‌ای میان مردمان این سرزمین نهادینه شده و تا‌این‌اندازه قدرتمند است که اراده عملگری را از آن‌ها سلب کرده و به یک ناجی یا حامی وابسته نگاه می‌دارد. به‌نظر می‌رسد ترس و وحشت فرهنگی-تاریخی که از عملکرد نیروی بازگشته در ذهن مردمان افغانستان باقی مانده، یکی از عوامل مهمی باشد که اجازه هر عملگری را از آن‌ها می‌گیرد. گویی آن‌ها نیروی تازه‌بازگشته را چنان غیرقابل‌گفت‌وگو می‌بینند که به هیچ‌گونه تغییری امیدوار و خوش‌بین نیستند. تأکید بسیار مردم افغانستان و جامعه بین‌الملل بر حقوق زنان، کودکان و دختران تائیدی بر این وحشت و هراس تاریخی-‌فرهنگی‌ست. نیروی بازگشته ازطریق عملکرد خشونت‌بار و هراس و ترس پیشین خود، توانسته، حال و متعاقباً آینده مردم افغانستان را تا حد قابل‌تأملی دراختیار خود بگیرد. به‌نظر می‌رسد یک گام مهم برای عبور از چنین هراس و ترسی، آگاهی‌بخشی جمعی و نوعی تلنگر به مردم افغانستان یا حضور رهبری باشد که مردم افغانستان را دوباره گردِهم آورد؛ البته انتظار ثمربخشیِ چنین تلنگری در کوتاه‌مدت شاید نه غیرممکن؛ بلکه بسیار‌سخت و دشوار است. همچنین، جامعه بین‌الملل می‌تواند مردم افغانستان را که مثل کودکی بی‌پناه خود را به یک حامی یا ناجی و حمایت انسانی بی‌مرز نیازمند می‌بیند، در رویارویی دوباره با این دلهره، وحشت و هراس فرهنگی‌-‌تاریخی یاری کرده و در مواجهه دوباره با نیروی بازگشته، تنها نگذارد.

مسلم خراسانی

ارسال دیدگاه شما

بالای صفحه