در بسیاری از اشعار اینمجموعه، با زنی روبهرو هستیم که با خودش درگیر است. زنیکه تنهاست، احساسش تکهتکه شده و مدام درحالبازسازی یا فروپاشی خود است: «در من زنی روزی هزارانبار/ در زخمهایش منفجر میشد» یا «من خطخطیهای زنی بودم/ که درد در آغوش او گم بود»؛ در این ابیات، صدایی از درون ذهن شاعر بیرون میآید؛ صدای زنیکه دارد خود را تعریف میکند و همزمان، خودش را زیرسؤال میبرد؛ مثل وقتیکه صمیمانه اما خسته میگوید: «خوبم ولی باور نکن لطفاً/ دیر آمدی ریرا، کمیدیر است». در کنار این صدای شخصی اما صدای جمعی زنانه هم بهخوبی شنیده میشود. شاعر فقط از خودش حرف نمیزند؛ بلکه خود را بخشی از نسل یا گروهی از زنان میبیند؛ وقتی میگوید: «ما شاعران گریه و سیگار/ ما بغضهای خستهای هستیم» یا «بوی پیازداغ گرفته است چشم تو/ یعنی زنی و حوصله را سر میآوری»، درواقع شاعر میخواهد نشان دهد این درد و تنهایی، فقط درد خودش نیست؛ بلکه روایتیست از زنان شرقی، زنان خانهدار و درکل، زنیکه در سکوت بزرگ شده و حالا صدایش را پیدا کرده. «قریشی» در شعرش صدای زنانیست که در خانه و سنت گیر افتادهاند؛ اما دیگر نمیخواهند فقط تماشا کنند. در چند شعر، گرچه مرد یا جامعه مستقیم حضور ندارند؛ اما اثرشان بهوضوح حس میشود. انگار در سکوت و سایهها حضور دارند؛ مثلاً وقتی شاعر میگوید: «دوستت داشتم ولی باید/ در خیابان سکوت میکردم» یا «خانه اما چهار دیوار است/ که تو را سفتتر بغل کرده» نشان میدهد زنی در برابر جامعهای ایستاده که به او اجازه حرفزدن یا ابراز احساسات نمیدهد. جامعه دراینشعرها بهشکل قوانین نانوشته، ترس و اجبار دیده میشود. «الهام قریشی» اما فقط درباره حال خودش یا جامعه امروز حرف نمیزند، او گاهی بهسراغ تاریخ، اسطوره و سیاست هم میرود. بدون شعاردادن، از زبان قهرمانان گذشته برای حرفزدن از دردهای امروز استفاده میکند؛ مثلاً مینویسد: «کاوهام را درون من کشتند/ تا مبادا که فکر خام کند». زن دراینجا نهفقط یک قهرمان اسطورهایست؛ بلکه قربانی همان ساختارهاییست که زمانی قهرمانساز بودند. وقتی میگوید: «تبعید میشوم به خودم هربار/ من زخمهای پیکره کوهم»، تاریخ و درد شخصی را در هم میآمیزد. گاه استعارههایی از پادگان، جنگ یا تبعید وارد شعر میشود و تجربههای زنانه را به اتفاقاتی بزرگتر گره میزند. یکی از بخشهای مهم مجموعه، حضور مداوم طبیعت است؛ اما نه بهعنوان پسزمینه؛ بلکه بهعنوان زبان ناخودآگاه زن. او بااستفادهاز نمادهایی مثل اسب، دریا، باران، کوه یا نهنگ، چیزهایی را بیان میکند که شاید نتواند مستقیماً بگوید؛ مثلاً وقتی مینویسد «یک نهنگ شکسته و پیرم» یا «من مادیان خستهای هستم»، طبیعت تبدیل به راهی برای حرفزدن از اضطراب، خستگی و سرکوب میشود. اینجا طبیعت فقط زیبایی نیست؛ بلکه بخشی از روان زنانه است. شاعر به سنت ادبی هم توجه زیادی دارد. در شعرهایش با سعدی، شاملو، فروغ، حافظ و نیما صحبت میکند؛ اما این صحبتها همیشه از سر احترام نیست؛ گاهی با آنها درد دل میکند، گاهی گله دارد؛ مثلاً میگوید: «شاملو جان بگو بچرخاند/ بر تن قفل در کلیدم را» یا «ترجیعبندی خسته از سعدیست». اینها البته فقط اشاره به بزرگان ادبی نیست؛ بلکه گفتوگویی زنده با گذشته شعر فارسیست؛ گذشتهای که زن شاعر حالا میخواهد از زاویه خودش به آن نگاه کند. همچنین میتوان گفت که شاعر به زن ایرانی، زن خانهدار و زن روزمره هم توجه دارد. او با طنز تلخ و زبان بومی، لایهای دیگر به شعرش اضافه میکند؛ مثلاً در جمله «تاریخ زن سکوت و شب و قورمهسبزی است» نهفقط شوخی میکند؛ بلکه با همان عناصر آشنا، موقعیت «زن سُنتی» را نقد میکند. زن این شعرها در میدان جنگ نیست، در آشپزخانه و در جنگی پنهان و پیوسته است. این زبان و کلمات آشنا و صمیمی باعث میشود شعرها ملموستر و تأثیرگذارتر باشند. «زنی با لبخند ژکوند» کتابیست که معنایش را از برخورد صداهای مختلف میگیرد: صدای درونی، صدای جامعه، تاریخ، طبیعت و ادبیات دراینشعرها با هم برخورد میکنند و یک بافت پیچیده و انسانی از تجربه زنانه میسازند. مؤلف دراینمجموعه، تنها سخن نمیگوید؛ بلکه با خودش، با دیگران، با تاریخ و حتی با شعرهای دیگران گفتوگو میکند. همین چندصداییبودن، اینمجموعه را به یکی از نمونههای برجسته شعر زنانه معاصر فارسی تبدیل کرده. برای درک بهتر چندصدایی در مجموعهشعر «قریشی»، بد نیست نگاهی دقیقتر به چند شعر خاص بیندازیم و ببینیم چطور معنا در دل برخورد صداهای گوناگون ساخته میشود. سطور بعد، تحلیلیست از نحوه همنشینی صداهای درونی و بیرونی، سنتی و معاصر، فردی و جمعی، در برخی از شعرهای این کتاب. یکی از شعرهای مجموعه (تنها میان خانهای غمگین؛ اولین شعر):
«تنها میان خانهای غمگین
خود را به دیوار و به در میزد»
تاآنجاکه مینویسد:
«تنهاییاش یک اسب سرکش بود/ هر شب درون خانهاش میتاخت»
در همین بندهای ابتدایی، چند صدا با هم تداخل پیدا میکنند. صدای زنی تنها که در خانهاش با خاطرات و تنهایی میجنگد؛ صدایی درونی که با اضطراب، رؤیا و میل به آزادی همراه است. «اسب سرکش» دراینجا نمادی از نیروی مهارنشدهایست که از درون زن برمیخیزد و به خانه؛ یعنی همان محیطی که قرار است محل آرامش باشد، میتازد؛ اما تنها این نیست. در ابیات بعد بهسراغ مسعود سعد و سعدی و حافظ هم میرود:
«مبهم شبیه فالی از حافظ/ هرشب به رؤیاهاش سر میزد»
یا
«آه عالیجناب چشمانم
سعدیانهترین سخن بودی
بین بحرطویل چشمانت
شکل شب گریههای من بودی»
دراینجا ما با بینامتنیتی آشکار روبهرو هستیم که محصول تداخل صداهای مختلف است. فال حافظ و سعدی که نمادهایی از اطمینان، معنا و سنتاند، اینبار در شعر «الهام قریشی» خسته، گریان و بینتیجهاند؛ گویی ادبیات کلاسیک هم دیگر پاسخگو نیست. تردید و ابهام، جای یقین را گرفته و این برخورد صدای زنانه با سنت ادبی، نوعی گسست یا گفتوگوی ناقص را رقم میزند. نهایتاً صحنهای ترسیم میشود که در آن، زن نه با جهان بیرونی؛ بلکه با درون خود، سنتهای ذهنیاش و طبیعت رامنشدهاش درگیر است. معنا دراینشعر از دل همین برخورد شکل میگیرد: زنِ تنها در خانهای پُر از سکوت، با شب و دیوار، با حافظ و سعدی، با اسبِ درون، گفتوگو میکند و به نتیجهای نمیرسد؛ اما همان نرسیدن، همان تلاطم، معنای اصلی را شکل میدهد.
شعر دیگری در مجموعه هست با این آغاز:
«صبور و خسته به دیوار زل زدم وقتی»
تاآنجاکه:
«من و سکوت، من و غم، من و صدای خودم»
در این چارپاره، تکرار «من» بههمراه واژههایی مثل «سکوت» و «غم»، فضایی میسازد که در آن تنها چیزیکه باقی مانده، خود زن است؛ اما نه زنی شاد و پرانرژی؛ بلکه درگیر خاموشی، خستگی و فرسودگی روانیست. در ادامه شعر، شاعر بهسراغ «سووشون» میرود:
«به بیگناهی این غم قسم که تا خود صبح/ چقدر درد کشیده است سووشونِ تنم»
اینجا پیوندی برقرار میشود میان بدن زن شاعر و بدن نمادین زنِ «سووشون»؛ رُمانی که با مرگ، مقاومت و تاریخ زنان سروکار دارد. شاعر از بدنش بهعنوان یک بستر تاریخی استفاده میکند؛ گویی تن او فقط حامل درد شخصی نیست؛ بلکه حافظهایست از تمام اندوههای انباشته در تاریخ زنان. نقطه اوج این تداخل صداها اما جاییستکه شاعر در مصرع آخر میگوید:
«دلم گرفته برای زن درون تنم»
دراینلحظه، زنِ از خودش فاصله میگیرد و برای آن «دیگریِ» درون خود دلسوزی میکند. «زنِ درونِ تنم» دیگر صرفاً استعاره نیست؛ او «موجودی مستقل» است که صدای خود و غمش را دارد؛ حتی مخاطب شاعر قرار میگیرد. این شکاف در هویت زنانه، جاییستکه شعر اوج میگیرد و معنایش دقیقاً در دل همین چندپارگی ساخته میشود.
در شعری دیگر که با جملهای دردناک آغاز میشود:
«نوحی برای خستگیام بفرست ...»
شاعر بهسراغ یکی از اسطورههای بزرگ نجات در ذهن شرقی میرود: «نوح»؛ اما نوحِ «قریشی» دراینشعر قرار نیست کسی را نجات دهد. زنِ شاعر «خسته» است، فرسوده از روزمرگی و حالا مخاطب نجاتبخشی شده که خود «مبهم و کمرنگ» است. اسطوره دراینجا نه امیدبخش؛ بلکه تهیشده و ناکارآمد است. شاعر ادامه میدهد و با تصویرهایی مثل «موریانه»، «جنازه» و «چوب» نشان میدهد: طبیعت نیز بهجای شفابخشی، اینبار نماد فرسایش شده است. دراینشعر، صداهای زن فرسوده، اسطوره خنثی و طبیعت ویرانگر درکنارهم قرار میگیرند و معنایی از «ناامیدی آرام و تدریجی» را میسازند؛ ناامیدیای که با فریاد همراه نیست؛ بلکه با پوسیدگی پیش میرود.
یکیدیگر از شعرهای قوی مجموعه، شعریست که از خانه میگوید (شعر دهم):
«خانه اما چهار دیوار است/ که تو را سفتتر بغل کرده»
خانه که در فرهنگ ما معمولاً نشانه امنیت و گرمیست، دراینجا به قفسی تنگ تبدیل میشود. زن نهتنها از بیرون؛ بلکه از درون خانه محدود شده. صدای جامعه مردسالار، صدای سُنت که زن را در فضای خانگی تعریف میکند و صدای «کودکانهای» که شاید از گذشتهای دور آمده، دراینشعر با هم برخورد میکنند. خانه دیگر یک مکان نیست؛ استعارهایست از وضعیت زن، از محصوربودن و ناتوانی در فرار. حتی طبیعت نیز دراینخانه محبوس شده و «چهار دیوار» در معنای واقعی و استعاریاش، جای تنفس را گرفته است.
و بهعنوان آخرین مصداق از کتاب:
شعری هست که با لحنی اندوهناک شروع میشود و درادامه، طنزآمیز و گاهی عصبانی در بندهای بعد ادامه مییابد (شعر سیزدهم):
«توی گلوم مانده فقط یک سؤال گیج
یک بغض، یک سکوت و یک دسته عصا
تا خواستم که چتر شوم گریهام گرفت
باران گرفته بود تمام شب مرا»
و
«هی جیغ میزنم که زنم، گریهام گرفت ...»
و
«دستت نمک نداشت، گناه تو نیست زن ...»
و
«با عین و شین و قاف که عاشق نمیشوند ...»
اینجا، شاعر «تاریخ زن» را نه در میدانهای بزرگ؛ بلکه در لحظات عادی زندگی روزمره تعریف میکند: آشپزی، سکوت، شب و کار خانگی، تبدیل به نشانههای فرهنگی رنج زن شدهاند. لحن شعر اما طنز تلخی دارد که نشان میدهد زن دیگر نمیخواهد فقط «قربانی» باشد. او با همین ابزارهای ساده و روزمره، با زبان آشپزخانه، با چاقویی در دل؛ اما لبخند بر لب، درحالبازتعریف نقش خود است. در همه این شعرها، آنچه معنا میسازد، نه یک صدا؛ بلکه تداخل و تقابل صداهاست. زن دراینمجموعه، همزمان راویست، شنونده است، منتقد است و گاهی حتی حذفشده. شعرهای «الهام قریشی»، گفتوگو میان سنت، طبیعت، ادبیات، تاریخ، روح و زندگی روزمره هستند. این شعرها، ما را با زنی آشنا میکنند که دیگر تنها شخصیتی در یک روایت نیست؛ بلکه میدان برخورد صداهاییست که هم میخواهند او را تعریف کنند، هم او را به سکوت بکشانند و هم از زبانش معنای تازهای بیرون بکشند.